خار کن و پسر پاد شاه
روزی از روزها خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش، همان دختر خوب و مهربون رو با خودش برد. خارکن خارها رو میکند و دخترش خارها را جمع میکرد و روی هم می بست. اتفاقاً روزی پدر و دختر دوتایی مشغول خارکنی بودند، پسر پادشاه هم به شکار می رفت که از کنار آنها گذشت، چشمش به دختر خارکن افتاد و از زیبائی اون از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت: پیرمرد، این دختر کیه؟!
خارکن گفت: خوب معلومه، دختر منه دیگه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری، حیفه خارکنی کنه! پیرمرد که پسر پادشاه را نمی شناخت گفت: ای آقا، ما مردم فقیری هستیم، باید همه کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت. فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم شکمش رو سفره کرد و تمامداستان زندگیش را برای اون تعریف کرد و گفت که تو این دنیا فقط دو تا دختر داره و تنها آرزوش خوشبختی اونهاست.
چند روزی گذشت و هر روز پسر پادشاه پیش خارکن می آمد و با او حرف میزد البته بیشتر بخاطر دیدن دختر خارکن. خارکن می ترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا می آید، به همین دلیل دیگه دخترش رو به صحرا نیاورد ولی پسر پادشاه هر روز می آمد. روزی پسر پادشاه گفت: وقتی تو دخترت را به صحرا می آوردی کارت زودتر تمام می شد، چرا او را نمی آوری؟!
پیرمرد گفت: مریض است! پسر پادشاه گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و می خواهم با او ازدواج کنم. مرد خارکن که هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولی من دخترم را به تو نمی دهم! پسر پادشاه گفت: من به تو معمایی می گویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ، والا من دخترت را میبرم! خارکن به التماس افتاد ولی فایده ای نداشت. پسر پادشاه گفت: معما این است، کاسه چینی، آبش دو رنگه! تا فردا هم به تو مهلت میدهم.
خارکن به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگش پرسید پدر جان چی شده؟ پیر مرد گفت: هیچی. دختر کوچیکه اومد و پرسید پدر جان چی شده؟ پیر مرد گفت: هیچی. اونها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برایشان تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: به من چه! اگه جوابش را دادی که هیچ و اگه ندادی خواهرم را میبرد به من کاری نداره و بعد به دنبال کارش رفت. دختر کوچیکه گفت: پدر جون ناراحت نباش من جواب این معما را می دونم. اون تخم مرغ هست! پیرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همین جواب را داد. شاهزاده گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی این حرف را گفت و رفت. مرد خارکن ناراحت تر و غمگین تر به خانه برگشت، دخترش پرسید: مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید : چی؟ پیرمرد گفت: آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.
دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا می کنیم. سی و نه روز گذشت! فقط یک روز دیگر باقی مانده بود. پیرمرد خیلی ناراحت و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفت : فردا رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو: تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم. فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت پسر پادشاه آمد و گفت: قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم! پسر پادشاه گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر او! زود بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟! پیرمرد حاضر نمی شد بگوید ولی شاهزاده خودش را معرفی کرد و گفت: حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید! پیرمرد گفت: دخترم.
پیرمرد سوار بر اسب شاهزاده شد و با او به شهر شاهزاده رفتند. شاهزاده پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه دهید من این دختر را به همسری برمیگزینم. پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت: عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل و زیبا هم باشد. پسر گفت: خوشگل هم هست ولی ملکه گفت: من باید مطمئن شوم بعد سیبی به پیرمرد داد و گفت این را به دختر بده و بگو یک گاز به سیب بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دختر کن و کنیزی هم به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.
پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به خزینه رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا، با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را هم گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد. کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه برگشت و همه چیز را تعریف کرد. ملکه گفت: من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم اندازه ی دهانش چقدر است، دهان او کاروانسرا است، کفش هم دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است!
پسر پادشاه خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با او عروسی کند. پادشاه که تنها یک پسر داشت راضی شد ولی ملکه راضی نبود اما بالاخره رضایت داد. پسر پادشاه رفت و پیرمرد و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که می دانست چه کرده، چهره خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد تا حقیقت از چشم همه پنهان شود! جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت : نباید به پسر پادشاه بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند. پسر همینکه تور را از روی صورت عروس برداشت! چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟! دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت: من دختر خارکن هستم.
پسر پادشاه گفت: ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی! دختر خارکن دید چاره ای ندارد مجبور شد حقیقت را بگوید: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست. پسر پادشاه پیش خارکن رفت و گفت: ترا به سزای عمل زشتت می رسانم. پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خارکن را بخشید و به او مال و دارائی فراوان داد و همگی خوش و شاد زندگی کردند.
پسر شاه پریان
زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند. روزی مرد، زن و بچههایش را جمع کرد و گفت: من مىخواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مىخواهد بگوید برایش بیاورم. هرکس یک چیزى خواست تا نوبت به دختر کوچک رسید. دختر کوچک گفت: من یک گردنبند مروارید مىخواهم اگر نیاورى و یادت رفت موقع برگشتن یک طرفت آب باشد و طرف دیگرت آتش. پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت و در موقع برگشت در راه که مىآمد گرفتار طوفان شدیدى شد و از اطراف آتش شعله کشید و از طرف دیگر آن هم دریاى بزرگى پدیدار شد. دلش لرزید و به یاد حرف دخترش افتاد. اشکهاى او سرازیر شد و با صداى بلند گریه کرد و از خدا کمک خواست.
ناگهان دید از میان امواج دریا دستى نمایان شد و یک گردنبند مروارید به او داد و صدائى به گوشش آمد که مىگفت: من مىتوانم تو را نجات بدهم به شرط اینکه بعد از یک سال دخترت را به من بدهی!
مرد محنتزده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود. قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنیاى آتش و آن دریاى هولناک آب از نظر او ناپدید شد بعد از چند روز به شهر خود رسید و زن و دخترهاى او از دیدنش خوشحال شدند. صبح زود قبل از اینکه دخترها به مکتبخانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتىهاشان را به آنها بدهد. آنها هم یکىیکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسید. وقتىکه گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: از آن خوب مواظبت کن چون براى بهدست آوردن آن خیلى زحمت کشیدهام و تنها همین یک گردنبند مروارید در تمام آن شهر بود.
دخترها به مکتبخانه رفتند و هر یک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان دیگر تعریف مىکرد. ولى هیچکدام از آن سوغاتىها جاى گردنبند را نمىگرفت و همه دخترها چشمشان به دنبال آن بود. یک سال گذشت. روزی صبح زود وقتىکه پدرشان مىخواست سر کارش برود دید غلامى دم در ایستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات دادهام و حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهی.
پدر نزدیک بود از حال برود چونکه هرگز خیال نمىکرد چنین روزى پیش بیاید. نمىدانست چهکار کند؟ آیا او مىتوانست به زن خود بگوید این گردنبند مروارید را در عوض دخترمان گرفتهام؟ چه مىتوانست کند؟ ناچار داستان را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسیار قول داد که وقتى دخترها از مکتبخانه آمدند دخترش را به او بدهد، غلام همانجا دم در نشسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مروارید که به گردنش بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهایش گفت و دخترها شروع به داد و بیداد کردند. اما چارهاى نبود. مرد قول داده بود و نمىتوانست زیر قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد.
خلاصه بعد از گریه و زارى فراوان، همهشان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در یک چشم بههم زدن، دختر دید که به کنار دریائى رسیدند. غلام دختر را از کولش پائین گذاشت و به او گفت: چشمهایت را ببند. دخترک چشمهاش را بست و وقتىکه چشمهایش را باز کرد دید در یک کاخ خیلى بزرگ و قشنگ است. غلام رو به دخترک کرد و گفت: این کاخ مال تو است. دخترک در هر اطاقى را که باز مىکرد پر از اسباببازىهائى بود که در عمرش ندیده بود. روزها مىگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر مىشد و در آن کاخ هیچکس بهجز غلام را نمىدید اما هر چه مىخواست غلام براى او آماده مىکرد.
صبح زود او را به حمام مىبرد، لباسهاش را مىشست، غذا برایش آماده مىکرد و به او درس می داد. شب هم که مىشد قبل از خواب نصف لیوان آب و یک نصف سیب به او مىداد؛ دخترک آنها را مىخورد و زود به خواب مىرفت. شبها وقتىکه دخترک خوب به خواب مىرفت جوان زیبائى مىآمد و در کنار او مىخوابید. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمىرسی؟ غلام گفت: قربان! من تقصیرى ندارم از من هیچگونه کوتاهى سر نزده ولى نمىدانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گریه مىکند هر چه به او مىگم که چرا گریه مىکنى چیزى نمىگه.
جوان گفت: بهتر است فردا صبح زود وقتىکه او را به حمام بردى لباس زیبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پیش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مىخواهد و یک لحظه نباید او را تنها بگذارى تا چیزى به او یاد بدهند غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زیبائى به تن او کرد و به او گفت: امروز مىخواهم تو را پیش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اینکه خدا دنیا را به او داده باشد. غلام به دختر گفت: چشمهایت را ببند، همینکه دختر چشمهایش را بست دید در کنار دریاست!
غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسیدند به در خانه ی پدر و مادر او. وقتىکه داخل شدند همهشان از دیدن او خوشحال شدند و مرتب مىگفتند: کجا رفتى و چه کردی؟ ولى دخترک هیچ حرف نمىزد براى اینکه مىدید غلام چهارچشمى او را مىپاید. غلام به پدر و مادر دختر گفت: ما فقط دو سه روزى اینجا مىمانیم. در آن مدت هر چه سعى مىکردند که دختر خود چیزى بپرسند نمىشد. یک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد یک درى از پشت حمام بسازد و بگوید این روز آخرى که دخترم اینجا است مىخواهم پاک و تمیز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پیش او و با او حرف بزند.
خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: شرط آن این است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم. آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چیزى ندید. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ایستاد. بعد از چند دقیقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: حالا یواش بگو ببینم این مدت چه کردی و به تو چه گذشت؟ دخترک هر چه پیش آمده بود براى مادر خود تعریف کرد و گفت: آنجا که زندگى مىکنم غیر از من و غلام، کس دیگرى نیست. اما هر شب وقت خواب که مىشود غلام نصف لیوان آب و نصف سیب به من مىدهد تا بخورم.
مادرش به او سفارش کرد که از این به بعد آب و سیب را نخورد بعد هم گفت: من یک سیب بزرگ به تو مىدهم، آنجا به جاى سیبى که غلام به تو مىدهد تو از این سیب بخور. دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: دیگر وقت رفتن رسیده است زودتر خداحافظى بکنید. این دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اینکه نقشهشان خوب عملى شده است و دیگر اینکه مىدانستند به دخترشان در آنجا بد نمىگذرد. خلاصه وقتىکه خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دریا رسیدند.
غلام به ختر گفت: چشمت را ببند و یک چیزى زیر لب زمزمه کرد. دختر یک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، دید باز در آن کاخ قشنگ و زیبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چیز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که دیدن پدر و مادر اینقدر او را خوشحال کرده وقتىکه شب شد باز غلام نصف لیوان آب و سیب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بیرون برود. وقتى غلام رفت آنوقت سیبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابید اما دختر اینبار خواب نبود نصف شب دید در باز شد و یک جوان زیبائى داخل شد دخترک اول خیلى ترسید ولى بعد زیبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهایش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهاى دیگر فرق دارد.
وقتىکه به او نگاه کرد دید چشمهایش را سعى مىکند ببندد و دارد مژه مىزند خیلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و یک سیلى به او زد و گفت: تو مىخواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهی؟ دختر ناراحت شد و گفت: تو کى هستی؟ . پسر جواب داد: شوهر تو هستم و شاهزاده ی سرزمین پرىها. دختر گفت: غلام چه کسى است؟ شاهزاده جواب داد: غلام خدمتکار توست و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت کند. وقتىکه در هر دو صحبتهاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمىآمد. اما پسر خوب خوابید. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد دید به قلاب آن یک قفل و کلید آویخته است. کلید را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد دید در آن بازارى مىبیند که هر که بکارى مشغول است وقتىکه خوب نگاه کرد دید بعضىها دارند یک گهواره درست مىکنند و به آنها گفت: این گهواره ی قشنگ که دارید درست مىکنید مال کیست؟
آنها گفتند: مال پسر شاهزاده است که چند ماه دیگر مىخواهد به دنیا بیاید. جماعتى داشتند اسباببازى بچهگانه مىدوختند. از آنها هم که پرسید مال کیست؟ گفتند: مال پسر شاهزاده است. دسته ی دیگر داشتند سیسمونى درست مىکردند. خلاصه در هر گوشه از گوشههاى بازار مىدید که یک دستهاى مشغول درست کردن وسایل بچهگانه هستند و همه مىگفتند: وسایلى را که دارند درست مىکنند مال پسر شاهزاده است. در آخرین لحظهاى که مىخواست قفل را ببندد شاهزاده ی جوان بیدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اینکار را کردی؟ دختر گفت: من که کارى نکردم و از حرفهائى که مىزدند چیزى سر در نیاوردم. شاهزاده گفت: حالا موقعش رسیده که برات شرح دهم این چیزهائى که مىگفتند راجعبه تو بود و الآن چند ماهى است که تو باردار هستی.
خلاصه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه، دخترک یک پسر زیبا و مقبول به دنیا آورد و دیگر به کل پدر و مادر و قوم خویش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستارى مىکردند. غلام غذا درست مىکرد و دختر که حالا یک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خودش که به اندازه ی تمام دنیا براش عزیز بود مواظبت مىکرد. یک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پریان ببرد چون در گذشته برایش خیلى راجع به این باغ تعریف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دستهجمعى به باغ بروند.
اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زیباترین گل آنجا را نچیند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتىکه به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپه ی کوچکى رسیدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. همسر شاهزاده هوس کرد که آن را بچیند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چید! طولى نکشید که شاهزاده نقش زمین شد و تمام پریان یک مرتبه پیدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر!
غلام سر رسید و گفت: به او کارى نداشته باشید من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد را بلدم و انجام مىدهم. پریان گفتند: تنها علاج آن دواى شکست و بست است. غلام گفت: بچه پیش شما بماند من و او مىرویم شاید آن دوا را پیدا کنیم. خلاصه شاهزاده را زیر درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مىرفتند تا رسیدند به یک شهری. از آنجا پرسان پرسان خانه ی وزیر آن شهر را پیدا کردند و در زدند و جویاى دواى شکست و بست شدند.
وزیر گفت: من دواى شکست و بست دارم، ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پیدا کردن آن را ندارم؛ چند روزى در اینجا بمانید تا سر فرصت برایتان پیدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخوابند اما شب از خستگی، صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نیمههاى شب دیدند یکى از نگهبانان روى پنجههاى پا آهسته آهسته و پاورچین پاورچین رفت تا به کاخ رسید و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسیدند به بیابانى و در پشت تپهاى ایستادند و دیدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانه ی یک چاه برداشت و در طرف دیگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالاى چاه آمد و گفت: آیا قبول مىکنی؟!
ولى آنها نمىفهمیدند. منظور او چیست، فقط صداى ضعیفى از ته چاه به گوششان رسید که گفت: نه! بعد آن مرد ظالم طشت آبجوش را سرازیر کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خیلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزیر گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند. سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بیرون آوردند، دیدند پسر وزیر است! همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها دیدند که ایستادن بىفایده است چون از بس توى خانهٔ وزیر به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پیدا کردن دوا را ندارند.
مجبور شدند که پیش پادشاه آن شهر بروند و جویاى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: مدت چهل روز است که این دوا را گم کردهایم و دخترم در این مدت کور شده است و اگر بتوانید چند روزى صبر کنید تا آن را پیدا کنیم به شما هم مىدهیم. آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که برایشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند، باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و دیدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرایش کرد و لباس زیبائى به تن کرد و بعد یک چیزى به چشم خود مالید و از قصر خارج شد.
آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زیباى دختر پادشاه اینقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خیلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اینقدر راه رفتند تا رسیدند به یک زیرزمینى که چهل مرد داشتند مىزدند و مىنواختند. دختر پادشاه از پلهها سرازیر شد و بنا کرد به رقصیدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: آن چیزى که به چشمهاش مالیده است حتما همان دواى شکست و بست است.
زن شاهزاده به غلام گفت: خوب است قبل از اینکه دختر پادشاه بیاید بروم و آن را بیاورم، همینکار را هم کرد. صبح زود وقتىکه دختر پادشاه پریان از مهمانى برگشت لباسهاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتىکه آمد چشمهاى خود را ببندد دید دوا نیست. مجبور شد بخوابد، صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: امروز صبح که پا شدم دیدم چشمهایم مىبیند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چیزى نگفتند و آمدند به شهر پریان یکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند.
شاهزاده عطسهاى کرد و بلند شد و همسرش را در آغوش گرفت و دوتایی از شوق اشک ریختند و بعد به همدیگر قول دادند که دیگر به باغ پریان نروند. زن هم قول داد که حرفهاى شوهرش را از جان و دل بشنود و در حقیقت خلاف میل او رفتار نکند. بعد از آن تمام پریان به خاطر جانفشانى زن و زنده شدن شاهزاده، جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن، زن شاهزاده پدر، مادر، خواهر و قوم و خویشهاى خود را هم دعوت کرده بود.
دختر نارنج و ترنج
زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند. روزی مرد، زن و بچههایش را جمع کرد و گفت: من مىخواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مىخواهد بگوید برایش بیاورم. هرکس یک چیزى خواست تا نوبت به دختر کوچک رسید. دختر کوچک گفت: من یک گردنبند مروارید مىخواهم اگر نیاورى و یادت رفت موقع برگشتن یک طرفت آب باشد و طرف دیگرت آتش. پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت و در موقع برگشت در راه که مىآمد گرفتار طوفان شدیدى شد و از اطراف آتش شعله کشید و از طرف دیگر آن هم دریاى بزرگى پدیدار شد. دلش لرزید و به یاد حرف دخترش افتاد. اشکهاى او سرازیر شد و با صداى بلند گریه کرد و از خدا کمک خواست.
ناگهان دید از میان امواج دریا دستى نمایان شد و یک گردنبند مروارید به او داد و صدائى به گوشش آمد که مىگفت: من مىتوانم تو را نجات بدهم به شرط اینکه بعد از یک سال دخترت را به من بدهی!
مرد محنتزده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود. قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنیاى آتش و آن دریاى هولناک آب از نظر او ناپدید شد بعد از چند روز به شهر خود رسید و زن و دخترهاى او از دیدنش خوشحال شدند. صبح زود قبل از اینکه دخترها به مکتبخانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتىهاشان را به آنها بدهد. آنها هم یکىیکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسید. وقتىکه گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: از آن خوب مواظبت کن چون براى بهدست آوردن آن خیلى زحمت کشیدهام و تنها همین یک گردنبند مروارید در تمام آن شهر بود.
دخترها به مکتبخانه رفتند و هر یک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان دیگر تعریف مىکرد. ولى هیچکدام از آن سوغاتىها جاى گردنبند را نمىگرفت و همه دخترها چشمشان به دنبال آن بود. یک سال گذشت. روزی صبح زود وقتىکه پدرشان مىخواست سر کارش برود دید غلامى دم در ایستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات دادهام و حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهی.
پدر نزدیک بود از حال برود چونکه هرگز خیال نمىکرد چنین روزى پیش بیاید. نمىدانست چهکار کند؟ آیا او مىتوانست به زن خود بگوید این گردنبند مروارید را در عوض دخترمان گرفتهام؟ چه مىتوانست کند؟ ناچار داستان را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسیار قول داد که وقتى دخترها از مکتبخانه آمدند دخترش را به او بدهد، غلام همانجا دم در نشسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مروارید که به گردنش بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهایش گفت و دخترها شروع به داد و بیداد کردند. اما چارهاى نبود. مرد قول داده بود و نمىتوانست زیر قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد.
خلاصه بعد از گریه و زارى فراوان، همهشان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در یک چشم بههم زدن، دختر دید که به کنار دریائى رسیدند. غلام دختر را از کولش پائین گذاشت و به او گفت: چشمهایت را ببند. دخترک چشمهاش را بست و وقتىکه چشمهایش را باز کرد دید در یک کاخ خیلى بزرگ و قشنگ است. غلام رو به دخترک کرد و گفت: این کاخ مال تو است. دخترک در هر اطاقى را که باز مىکرد پر از اسباببازىهائى بود که در عمرش ندیده بود. روزها مىگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر مىشد و در آن کاخ هیچکس بهجز غلام را نمىدید اما هر چه مىخواست غلام براى او آماده مىکرد.
صبح زود او را به حمام مىبرد، لباسهاش را مىشست، غذا برایش آماده مىکرد و به او درس می داد. شب هم که مىشد قبل از خواب نصف لیوان آب و یک نصف سیب به او مىداد؛ دخترک آنها را مىخورد و زود به خواب مىرفت. شبها وقتىکه دخترک خوب به خواب مىرفت جوان زیبائى مىآمد و در کنار او مىخوابید. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمىرسی؟ غلام گفت: قربان! من تقصیرى ندارم از من هیچگونه کوتاهى سر نزده ولى نمىدانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گریه مىکند هر چه به او مىگم که چرا گریه مىکنى چیزى نمىگه.
جوان گفت: بهتر است فردا صبح زود وقتىکه او را به حمام بردى لباس زیبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پیش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مىخواهد و یک لحظه نباید او را تنها بگذارى تا چیزى به او یاد بدهند غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زیبائى به تن او کرد و به او گفت: امروز مىخواهم تو را پیش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اینکه خدا دنیا را به او داده باشد. غلام به دختر گفت: چشمهایت را ببند، همینکه دختر چشمهایش را بست دید در کنار دریاست!
غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسیدند به در خانه ی پدر و مادر او. وقتىکه داخل شدند همهشان از دیدن او خوشحال شدند و مرتب مىگفتند: کجا رفتى و چه کردی؟ ولى دخترک هیچ حرف نمىزد براى اینکه مىدید غلام چهارچشمى او را مىپاید. غلام به پدر و مادر دختر گفت: ما فقط دو سه روزى اینجا مىمانیم. در آن مدت هر چه سعى مىکردند که دختر خود چیزى بپرسند نمىشد. یک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد یک درى از پشت حمام بسازد و بگوید این روز آخرى که دخترم اینجا است مىخواهم پاک و تمیز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پیش او و با او حرف بزند.
خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: شرط آن این است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم. آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چیزى ندید. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ایستاد. بعد از چند دقیقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: حالا یواش بگو ببینم این مدت چه کردی و به تو چه گذشت؟ دخترک هر چه پیش آمده بود براى مادر خود تعریف کرد و گفت: آنجا که زندگى مىکنم غیر از من و غلام، کس دیگرى نیست. اما هر شب وقت خواب که مىشود غلام نصف لیوان آب و نصف سیب به من مىدهد تا بخورم.
مادرش به او سفارش کرد که از این به بعد آب و سیب را نخورد بعد هم گفت: من یک سیب بزرگ به تو مىدهم، آنجا به جاى سیبى که غلام به تو مىدهد تو از این سیب بخور. دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: دیگر وقت رفتن رسیده است زودتر خداحافظى بکنید. این دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اینکه نقشهشان خوب عملى شده است و دیگر اینکه مىدانستند به دخترشان در آنجا بد نمىگذرد. خلاصه وقتىکه خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دریا رسیدند.
غلام به ختر گفت: چشمت را ببند و یک چیزى زیر لب زمزمه کرد. دختر یک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، دید باز در آن کاخ قشنگ و زیبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چیز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که دیدن پدر و مادر اینقدر او را خوشحال کرده وقتىکه شب شد باز غلام نصف لیوان آب و سیب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بیرون برود. وقتى غلام رفت آنوقت سیبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابید اما دختر اینبار خواب نبود نصف شب دید در باز شد و یک جوان زیبائى داخل شد دخترک اول خیلى ترسید ولى بعد زیبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهایش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهاى دیگر فرق دارد.
وقتىکه به او نگاه کرد دید چشمهایش را سعى مىکند ببندد و دارد مژه مىزند خیلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و یک سیلى به او زد و گفت: تو مىخواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهی؟ دختر ناراحت شد و گفت: تو کى هستی؟ . پسر جواب داد: شوهر تو هستم و شاهزاده ی سرزمین پرىها. دختر گفت: غلام چه کسى است؟ شاهزاده جواب داد: غلام خدمتکار توست و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت کند. وقتىکه در هر دو صحبتهاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمىآمد. اما پسر خوب خوابید. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد دید به قلاب آن یک قفل و کلید آویخته است. کلید را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد دید در آن بازارى مىبیند که هر که بکارى مشغول است وقتىکه خوب نگاه کرد دید بعضىها دارند یک گهواره درست مىکنند و به آنها گفت: این گهواره ی قشنگ که دارید درست مىکنید مال کیست؟
آنها گفتند: مال پسر شاهزاده است که چند ماه دیگر مىخواهد به دنیا بیاید. جماعتى داشتند اسباببازى بچهگانه مىدوختند. از آنها هم که پرسید مال کیست؟ گفتند: مال پسر شاهزاده است. دسته ی دیگر داشتند سیسمونى درست مىکردند. خلاصه در هر گوشه از گوشههاى بازار مىدید که یک دستهاى مشغول درست کردن وسایل بچهگانه هستند و همه مىگفتند: وسایلى را که دارند درست مىکنند مال پسر شاهزاده است. در آخرین لحظهاى که مىخواست قفل را ببندد شاهزاده ی جوان بیدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اینکار را کردی؟ دختر گفت: من که کارى نکردم و از حرفهائى که مىزدند چیزى سر در نیاوردم. شاهزاده گفت: حالا موقعش رسیده که برات شرح دهم این چیزهائى که مىگفتند راجعبه تو بود و الآن چند ماهى است که تو باردار هستی.
خلاصه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه، دخترک یک پسر زیبا و مقبول به دنیا آورد و دیگر به کل پدر و مادر و قوم خویش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستارى مىکردند. غلام غذا درست مىکرد و دختر که حالا یک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خودش که به اندازه ی تمام دنیا براش عزیز بود مواظبت مىکرد. یک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پریان ببرد چون در گذشته برایش خیلى راجع به این باغ تعریف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دستهجمعى به باغ بروند.
اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زیباترین گل آنجا را نچیند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتىکه به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپه ی کوچکى رسیدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. همسر شاهزاده هوس کرد که آن را بچیند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چید! طولى نکشید که شاهزاده نقش زمین شد و تمام پریان یک مرتبه پیدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر!
غلام سر رسید و گفت: به او کارى نداشته باشید من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد را بلدم و انجام مىدهم. پریان گفتند: تنها علاج آن دواى شکست و بست است. غلام گفت: بچه پیش شما بماند من و او مىرویم شاید آن دوا را پیدا کنیم. خلاصه شاهزاده را زیر درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مىرفتند تا رسیدند به یک شهری. از آنجا پرسان پرسان خانه ی وزیر آن شهر را پیدا کردند و در زدند و جویاى دواى شکست و بست شدند.
وزیر گفت: من دواى شکست و بست دارم، ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پیدا کردن آن را ندارم؛ چند روزى در اینجا بمانید تا سر فرصت برایتان پیدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخوابند اما شب از خستگی، صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نیمههاى شب دیدند یکى از نگهبانان روى پنجههاى پا آهسته آهسته و پاورچین پاورچین رفت تا به کاخ رسید و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسیدند به بیابانى و در پشت تپهاى ایستادند و دیدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانه ی یک چاه برداشت و در طرف دیگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالاى چاه آمد و گفت: آیا قبول مىکنی؟!
ولى آنها نمىفهمیدند. منظور او چیست، فقط صداى ضعیفى از ته چاه به گوششان رسید که گفت: نه! بعد آن مرد ظالم طشت آبجوش را سرازیر کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خیلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزیر گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند. سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بیرون آوردند، دیدند پسر وزیر است! همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها دیدند که ایستادن بىفایده است چون از بس توى خانهٔ وزیر به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پیدا کردن دوا را ندارند.
مجبور شدند که پیش پادشاه آن شهر بروند و جویاى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: مدت چهل روز است که این دوا را گم کردهایم و دخترم در این مدت کور شده است و اگر بتوانید چند روزى صبر کنید تا آن را پیدا کنیم به شما هم مىدهیم. آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که برایشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند، باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و دیدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرایش کرد و لباس زیبائى به تن کرد و بعد یک چیزى به چشم خود مالید و از قصر خارج شد.
آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زیباى دختر پادشاه اینقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خیلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اینقدر راه رفتند تا رسیدند به یک زیرزمینى که چهل مرد داشتند مىزدند و مىنواختند. دختر پادشاه از پلهها سرازیر شد و بنا کرد به رقصیدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: آن چیزى که به چشمهاش مالیده است حتما همان دواى شکست و بست است.
زن شاهزاده به غلام گفت: خوب است قبل از اینکه دختر پادشاه بیاید بروم و آن را بیاورم، همینکار را هم کرد. صبح زود وقتىکه دختر پادشاه پریان از مهمانى برگشت لباسهاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتىکه آمد چشمهاى خود را ببندد دید دوا نیست. مجبور شد بخوابد، صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: امروز صبح که پا شدم دیدم چشمهایم مىبیند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چیزى نگفتند و آمدند به شهر پریان یکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند.
شاهزاده عطسهاى کرد و بلند شد و همسرش را در آغوش گرفت و دوتایی از شوق اشک ریختند و بعد به همدیگر قول دادند که دیگر به باغ پریان نروند. زن هم قول داد که حرفهاى شوهرش را از جان و دل بشنود و در حقیقت خلاف میل او رفتار نکند. بعد از آن تمام پریان به خاطر جانفشانى زن و زنده شدن شاهزاده، جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن، زن شاهزاده پدر، مادر، خواهر و قوم و خویشهاى خود را هم دعوت کرده بود.
نظرات شما عزیزان: