♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
(♥)(♥)مسافری از تبار پشی(♥)(♥)
برای مشاهده عکس روی دکمه شروع کلید نماید

دانشگاه کابل

#دانشگاه کابل

هر دو زاده دیار سنایی و از باز مانده گان نسل شرین بود، برای رسیدن به دیرینه ترین رویاهایش که دانشگاه کابل باشد، هفت خان رستم را عبور کرده بود.

دو دانشجو از یک نسل و تبار اما با دو شخصیت و دواخلاق متفاوت.

نگاره دختری آرام با چشمان بادامی و جذاب، از جنس همان چشم بادامی های اصیل که برجستگی پشت پلک هایش دیدن رنگ چشمانش را به چالیش کشیده بود. وای به حال کسی که اسیر ان هاله سحر امیز دریایی رنگ اش میشد. هیچ نیروی قادر به نجات جان خویش از ان گردابی که عین مثلث بر مودا غرق میکرد، نبود.

زیبایی اش تنها به ان پوست سفید که تک خال روی گونه اش را نقطه ی نیرنگی ساخته بود، خلاصه نمی شد. اصلی ترین ویژه گی اش همان نازوکی لبانش بود که خبر از ظرافت اندامش در پسِ ان مانتو سیاه رنگ عربی اش میداد.

گویی خدا انروز حین خلقت اش گوشت کم اورده بوده تا کمی روی اندام لاغر واستخوانی اش اضافه میکرد.

او از همان ابتدا انتهاترین قسمت از صنف را برای نشستن انتخاب کرده بود، و هیچگاهی جرأت نکرد نگاهش را از نیم دایره ای میز کوچکِ، متصل به صندلی چوبی اش، فرا تر بفرستد.

همین گوشه گیری و انزوا طلبی اش عین خوره اعتماد به نفس اش را به یغما برد و روز به روز تنها تر اش ساخت.

احیانا اگر با دیگران در حد سلام و احوال پرسی هم کلام میشد، سادگی و صداقت اش بوضوح در تن صدایش موج میزد. چهره معصوم و دخترانه اش گویایی یک قلب پاک و مهربانی بود که در سینه ای زیباترین مخلوقات عالم جا گرفته بود.

بر عکس او فرهاد پسری شوخ طبع و خنده روی بود که در اولین صف صنف جاخوش کرده بود وعین مقناطیس همه را مجذوب خود کرده بود.

حتی همین خود نگاره هم نمیدانیست چرا درمیان هم کلاسی هایش به او وابسته شده است. وابستگی که هیچگاهی نتوانیست از ان پرده بردارد و تا اخرعمرش شبه یک راز در قفس دربسته ای انداخت و در کنج سینه اش محکم به حبس ابد کرد. بالاخره کوله بار اخرت اش شد و با خودش به گور برد.

نوک موهای براق و خامه ای اش که هفته وار به رنگ حنایی تزئین میشد دل هر دختری را به دام میکشید.

او در کنار این اوصاف پسری لایق و با استعداد شگفت انگیز بود. که در همان روز های نخست اکثر استادان را تحت تاثیر خود در اروده بود .

انروزمثل همیشه فضای صنف پرشده بود از صدای خنده ای که در ان صبح شنبه، حال خوش دانشجویان را به تصویر میکشید. شور ونشات که با خوردن ضربه ای از پشت به در، در ثانیه پایان یافت.

به تعقیب ضربه ای که به در خورده بود، در آرام و آهسته باز شد و از لای نیمه باز ان استاد تاریخ با همان ژیست همیشگی اش در حالیکه تبسم بر لب داشت وارد صنف شد.

او به سرعت فاصله ای در تا میز خطابه را با گام های بلندش طی کرد و محصلین که به رسم احترام از جایش بلند شده بودند را با دست دعوت به نشستن کرد.

-بشنید، بشنید لطفا!!

چپتر و جزوه های درسی اش را از زیر بغل بروی میز خطابه رها کرد و نگاه کاونده اش را به عرض وطول صنف جستجوگرانه مانور داد.

طبق عادت همیشگی اش به احوال پرسی عمومی بسنده کرد و انگشت اشاره اش را روی زبانش کشید و چند برگ از چپترش را ورق زد.

انگار چشمانش خط های ریز چپتر را نمیدید که عینک زره بین اش را از جیب کت اش به کمک عدسیه های تحلیل رفته ای چشمانش بیرون کشید.

عینک که شیشه های ان کمی بزرگ تر از دکمه های کت اش بود. قبل ازینکه انرا روی صورت اش بگذارد شیشه های انرا با دست دیگرش پاک کرد و به چشمانش نزدیک برد.

گویا هنوز شیشه های گرد و خاک گرفته ای ان تمیز نشده بود که مجبور شد روی هر یک از شیشه های ان ها کند و مجدد روی ان دست بکشد.

وقتی مطمئن شد روی بینی اش جابجاکرد و دوباره روی صفحه ای چپتراش دقیق شد.

-امروز یکی از شما درس را توضیح میدهد.

ماژک اش را بر داشت و به تخته ای بزرگ که تقربیا یک طرف دیوار صنف را پوشانده بود نزدیک شد.

دست برد و با خط بر جسته ای نوشت .

تمدن مصری ها و زیر آن خط کشید و به سمت محصلین چرخید.

گمانم اشعه ای نگاهش شخص از قبل تعین شده ای را، درمیان محصلین جستجو میکرد. که بد بختانه در انتهاترین قسمت صنف انرا شکار کرد.

مردمک چشم اش بروی نگاره متوقف شد و با اشاره ای نوک ماژک اش گفت.

-آها، شما ! ؟

به محض چشم به چشم شدن با نگاره در جواب نگاه سوالی اش تکرار کرد.

-بلی شما ؟

برای فرار از زیر نگاه مصمم استاد دیر شده بود تمام وجودش را در ثانیه گر گرفت و جریان خون را بصورت اش احساس کرد. هر بار به نحوی از رفتن به جلو صنف شانه خالی کرده بود ولی این بار طرفند اش ناکام شد.

زیر لب نالید.

-مرده شورت ببرد، بین این همه ادم چشم کورت مره دید؟؟

حالش دلش گویای همان ضرب المثل ملخک بود که گیر افتاده بود.

-خیلی فعالیت صنفی ات کم است، اگر تغیر در خود نیاری از من نمره فعالیت صنفی نمیگیری.

بعد ماژیک اش را روی میز خطابه انداخت و با سر به طرف تخته اشاره کرد.

-بیا!

خودش خم شد و بروی چوکی کنار میز خطابه نشست. عینک اش را از روی صورت اش بالا کشید و بروی موهای سیاه وسفید اش که تعداد نخ های سفید ان بیشتر از سیاه اش بچشم میخورد گذاشت.

گرد و خاک تباشر را از روی استین کت اش تکاند و با نوک انگشت شصت و اشاره اش حلقه ای چشمانش را پاک کرد.

نگاره به سختی توانست تن را که در ان لحظه به داشتن استخوانی در ان شک کرده بود تا جلوی صنف برساند . همین فاصله ای چند مترطول صنف تمام توانش را به صفر ضرب کرد و چندین بار زیر نگاه شماتت بار نامردان صنف زانوهایش خم شد و نزدیک بود روی زمین سقوط کند.

اولین بارش نبود که اینگونه مورد تمسخر قرار میگرفت. همیشه از طرف هم کلاسی هایش زخم خورده بود، نیش کنایه شنیده بود. اما این بار به بی رحمانه ترین شکل ممکین درخت ارزوهایش را تیشه بدست از ریشه در اورند و امید های چندین ساله اش را نابود کردند.

توقع تشویق را نداشت همینکه تحقیر نمیکرد کافی بود. سرش را بزیر انداخت و بعض لعنتی عین دشمن خونی گلونش را فشار میداد و نمیگذاشت زبانش بحرف باز شود. جان کند تا هیمن دوجمله را با صدای لرزانی بگوید.

-استاد امروز امادگی ندارم، درس بعدی امادگی میگرم.

رنگ در صورت اش نبود، دانه های عرق روی پیشانی اش یکی نسبت به دیگری خود نمائی میکرد و برق میزد، نگاهش را نمی توانست از زمین بردارد. تمام وجودش همانند شاخه خشکیده که تازه پرنده آن پریده باشد می‌لرزید.

صدا ها در فضای صنف در هم امیخت، انگار هنوز همان عادت دروان مکتب شان را فراموش نکرده بودند.

صدا هایکه مثل ناقوس پرده گوشهایش را می لرزاند و مثل کاغذ پاره روی اتش میسوزاند.

-کی آمادگی داشتی ؟؟؟

-روز امتحان نقل زیاد بود؟؟

نیش و نکایه ها عین میخ مغز نگاره را سراخ میکرد ودر سرش چرخ میزد. انگار زیر سنگ اسیاب له میشد وصدای خورد شدن استخوان هایش را به وضوع میشنوید. به سختی تعادلش را حفظ کرده بود. هر کس جز او می بود در میان ان همه تحقیر سقوط کرده بود.

استاد از جایش بلند شد با چهره درهم رفته و کمی عصبی ضربه روی میز کوبید که انعکاس صدا باعث شد آرامش نسبی به صنف حاکم شود.

روبه نگاره گفت.

-درس بعدی اخرین چانس ات است.

نگاهش را که از زمین بر داشت همه جا را سیا و تاریک دید گوش هایش توان شنیدند را از دست داده بود .اینکه چگونه‌ دوباره بجایش قرار گرفت اصلا نفهمید.

صورت اش را که پشت دستانش پنهان کرد بغض اش شکست و اولین گلوله ای اشک اش عین سرب داغ روی گونه اش سر خورد. صدای پچ پچ هم کلاسی هایش هنوز هم عین پتک روی ته مانده ای غرورش فرود می امد و مغزش را متلاشی میکرد.

 تلاش کرد تا بخودش مسلط شود و مانع ادامه ای ریزش باران اشک های لجوج اش شود. اما سکسکه امانش نمیداد.

آب دهان اش را قورت داد. و منتظر پایان صنف ماند. در ان لحظه ثانیه ها بکندی حرکت میکرد یک ساعت به درازای یک سال طول می‌کشید.

زنگ پایان صنف باعث شد نفس آسوده ای بکشد و پرصدا دم اش را به بیرون بفرستد. صبر کرد تا همه صنف را ترک کنند. وقت مطمئین شد که راهرو کمی خلوت شده است از جایش بلند و چادرش را تا نیمه های صورت اش جلو کشید. نمیخواست چشمانش که ابستن باریدن است جلب توجه کند.

به محض بیرون شدن از ساختمان دانشکده راه خروج دانشگاه را در پیش گرفت و رفت. انقدر اعتماد به نفس اش پائین امده بود که خودش باور کرده بود قادر به ادامه تحصیل نیست.

اما حیران بود به کدام بهانه از دانشگاه انصراف بدهد.

مطمئن بود اگر پدر و مادرش بفهمد که او قصد انصراف دارد از محالات بود که رضایت بدهند. کم پز دخترش را پیش از خود و بیگانه نداده بود. ترک دانشگاه تمام ان فخر فروشی هایش را زیر سوال میبرد.

ان شب هرچه تلاش کرد خواب به چشمانش نیامد انگار خواب هم از او فراری شده بود. هزار یک طرح برای ترک دانشگاه کشید ولی هیچ یک مورد تائید اش قرار نگرفت.

بجز همین یک راه که باید دست به دامن ستاره خواهرش میشد راهی دیگری نداشت . بقدر کافی بالای ستاره اعتماد داشت که دهانش بی اراده باز نمیشود. هر بار که رو به ستاره بلند کرده بود عین ناجی نجات اش داده بود. ستاره جای برادر نداشته اش را پرکرده بود.

فردایش مثل همیشه کتاب و قلم اش را برداشت و از خانه بیرون شد اما بجای دانشگاه مسیر محل کار ستاره را در پیش گرفت.

تصمیم گرفته بود تا پایان امتحانات بطور پارت تایم کنار خواهرش کار کند و به بهانه رد شدن در امتحانات برای همیشه قید دانشگاه را بزند اینگونه هیچ کس به نقشه اش شک نمیکرد.

با انکه دلش خون میگریست ولی تظاهر به خوشحالی میکرد خوشحالی که تصنوعی بودنش از فرسنگ ها دور بچشم می امد.

فرهاد گرچند مقصیر اصلی قضیه نبود ولی هر بار که چشم اش بجای خالی نگاره گیر میکرد وجدانش به ملامت کردنش اغاز میکرد. اما کاری از دست اش ساخته نبود. تلاش برای پیدا کردن سرنخ از محل زندگی نگاره بی فایده بود. عین مشت زدن در هوا انگار اب شده بود رفته بود زمین.

باخودش عهد بسته بود اگر روزی قسمت شد نگاره سری راهش قرار گرفت عذر خواهی که چه، التماس خواهد کرد برای بخشیده شدن.

از خدا آرزو کرده بود روز فرصت جبران این بی انصافی را برایش بدهد. و خدا هم صدایش را شنیده بود که کف دست اش گذاشت بعد از ظهر بود تازه از چهارراهی پل سرخ عبور کرده بود که ناخود اگاه نگاهش به انسوی جاده کشیده شد.

خودش بود گویا خداوند تمام استعداد را در قدم هایش بخشیده بود که ان گونه خرامان راه رفت . درست در موازات اش پیاده رو ان سمت جاده را زیر گام های موزن اش گرفته بود.

فرهاد به سرعت عرض جاده را عبور کرد و به تعقیب اش پا تند کرد به محض نزدیک شدن بحالت مردد و ترسیده صدایش زد .

-نگار !

عمداً ان حرف اخر اسم اش را تلفظ نکرد.

صدای اشنایی بود، اشنایی که هنوز تصویر محو از ان روی لایه های حافظه اش باقی بود. برای اطمنان از روی شانه اش به عقب نگاهی انداخت و به محض چشم به چشم شدن با فرهاد در جایش میخ کوب شد.

کمی مکث کرد و به دور پاشنه ای پایش چرخید. به حالت تدافعی و بر انگیختگی خشم اش را درنگاهش ریخت و به فرهاد دوخت.

دیگر از آن معصوميت و جذابیت در نگاهش خبری نبود بجایش عصبانیت و اخم های در هم رفته فریاد میکشید.

 جنگ طلب پرسید.

-برای چه مرا تعقیب میکنی ؟

فرهاد من من کرد گویا دونبال واژه میگشت. نمیدانیست از رفتار هم کلاسی هایش معذرت خواهی کند یا او را بابت تصمیم غلط اش سرزنیش کند.

دوباره چشمانش را ریز کرد و با صدای بلند تر تکرار کرد.

-نشیندی ؟

فرهاد بریده بریده چند جمله ای را سرهم کرد تا توانست ریشته ای کلام را بدست بیاورد . او چنان به نرمی و لطافت جواب نگاره را داد که گویا داشت روح و روان او را نوازش میکرد. از جواب فرهاد حالت دفاعی نگاره شکست چشمانش شیشه ای شد.

اشک تا پشت پلک هایش هجوم اورد و به در زدن اغاز کرد. کافی بود پلک بزند و قفل چشمانش باز شود. انگاه اشک های که روزها نگهداشته بود یکجا بیرون بریزد.

اما تظاهر به سندلی کرد شاید فکر میکرد که احتياج به ترحم ندارد. ترحم از طرف کسی که باعث شده بود او ترک تحصیل و دانشگاه بدهد.

-اینجا هم مرا نمیگذاری؟

روی مردمک های لرزان فرهاد ریز شد و گفت .

-همه مرا تحقیر کرد تو چرا ؟

انگار که از او توقع نداشت.

فرهاد با چنان مهارت سحر اسا معذرت خواهی کرد که نگاره نتوانست مقاومت اش را حفظ کند قلب از جنس شیشه اش در مقابل فرهاد شکست خورد گویا در دام طلسم فرهاد گیر افتاده بود، چانه اش را پایین انداخت و سکوت اختیار کرد .

در همان چند دقیقه انگار اب روی اتش درون نگاره ریخت و او را رام خودش کرد. جای مناسب برای استاد شدن نبود ولی محال بود که فرهاد فرصت بدست امده را هدر بدهد.

سریع شماره اش را نوشت و لای انگشت هایش حین خدا حافظی به سمت نگاره گرفت.

 احتمالا طلسم شده بود که بدون هیچ اعتراضی دست فرهاد را گرفت. دست اش که میان پنجه های فرهاد فشرده شد تازه متوجه شد که خلاف عرف و عادات با یک مرد نا محرم دست داده است . از کارش شرمید وسریع دست اش را عقب کشید.

همین یک ثانیه گرمی دستان فرهاد را با تمام اعماق و جودش حس کرد. سرخ شد و گرماه بدنش به نقطه اوج سعود کرد. ماندن را جایز ندانیست و فورا از انجا دور شد. بدون کنترول روی حرکات اش شماره را بداخل کیف اش قائم کرد.

از آنجا که فاصله گرفت دست اش را بروی قلب اش که عین مرغ سرکنده درون سینه بال و پر میزد گذاشت. خودش از کار خودش تعجب کرده بود. تابو شکنی کرده بود خط سرخ خوانواده را زیر پا گذاشته بود اگر پدرش او را با پسر نامحرم دست در دست می دید خدا میدانیست که چه جزای سخت را برای او صادر میکرد.

فرهاد انروز را تا نیمه های شب منتظر زنگ تلفن اش بود. حتی فردای انروز چشم انتظار بود. ولی هیچ خبری از تماس نگاره نشد .

بیخیال شد دو روز بود که انتظارش جواب نداده بود بعد از صرف شام چپتر درسی اش را از فقسچه ای کتابهایش برداشت، چند برگی از آن را مرور کرد اما هیچ چیزی را نفهمید.

افگارش با خیالات نگاره درگیر بود و در چهار راهی پل سرخ پرسه میزد.

لامپ مطالعه اش را خاموش کرد و بروی چپرکت اش دراز کشید. اینگونه بهتر میتوانیست او را در خیالات اش تصور کند در میان خواب و بیداری درست زمانیکه پلک هایش سنگینی میکرد صدای زنگ تلفن اش بلند شد. همانند شخصی مار گزیده ای از جایش پرید و خودش را به موبایل اش که بروی میز مطالعه اش بود رساند.

شماره ناشناس بود فورا چهره اش گل زد و لب اش بخنده باز شد. با کل حیه جان دکمه اوکی را فشار داد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد.

کمی مکث کرد اما صدای از آن سوی گوشی نشنید. گلو صاف کرد و گفت.

-هلو ! هلو سلام

اما هیج صدای نیامد نامیدانه گوشی را از گوشش دور کرد تا خواست قطع کند صدای نگاره در گوشش پیچید .

-سلام

با شیندن صدایش قند در دلش اب شد نمیدانیست اسم ان حس را چه بگذارد. شاهانه جواب سلام اش را داد و احوال پرسی گرمی را شروع کرد.

در مدت کوتا که ارتباط تلفنی میان او و نگاره بر قرار بود چنان جملات انگیزشی و سحر انگیز فرهاد روی نگاره تاثر گذاشت که با کمال میل و بدون کوچکترین اعتراضی به درخواست و خواهیش های او لبیک گفت. و به ادامه تحصل راضی شد.

واژه ها و کلماتی را که فرهاد به کار برده بود عین پتک روی مغز نگاره عمل کرده بود و تصمیم گسست ناپزیر اش را درهم شکسته بود.

به امید و دلگرمی های که فرهاد برایش داده بود دوبار پایش به دانشگاه باز شد اما مطمئین نبود که بتواند ادامه بدهد. ضربه مهلک و کشنده روی اعتماد به نفس خورده بود اما فقط چشم امید به فرهاد دوخته بود و بس!.

انروز در پایان‌ صنف مسیر دانشگاه الی پل سرخ را دوشادوش هم طی نمودند.

فرهاد قبل از خداحافظی بادست اشاره به ساختمان که در فاصله چند متر از انها قرار داشت، گفت.

-این خانه از ما است البته در مقابل تو کلبه بیش نیست اگر لایق دانستی افتخار بزرگ است میزبان ات باشم.

با شنیدند این جملات قطار صدف که پشت تبسم نگاره پنهان بودند به بیرون سرک کشید و بادست اش لبه چادرش را کمی جلو تر کشید و ملتمسانه گفت.

-فرهاد اگر به درسهایم کمکم نکنی نمی دانم چه خواهد شد. بخدا اینبار خودم را می کشم.

فرهاد بار دیگر تعهد و قول را که پشت تلفن به نگاره داده بود تجدید کرد.

از انروز به بعد کم کم پای نگاره به خانه فرهاد باز شد هر چند در اول این رفت آمد ها فقط به تکرار دروس و مرور جزوه های درسی تمام و خلاصه می شد ولی رفته رفته این رفت آمد ها شکل دیگر گرفت.

جایش را به عشق و دل‌دادگی محض داد تا حد که ساعتها پشت میز مطالعه رو در رو هم می نشستند و بدون انکه کلمه ای به زبان بیاورند هزاران جملات عاشقانه در نگاه شان رد و بدل می‌شدند.

گه گاهی این عاشقانه ها را بروی ایوان خانه کنار گلدان های روز با زبان بی زبانی به هم ابراز میکردند.

نگاره از همان روز به بعد بشکل شگفت انگیز به کمک فرهاد استعداد ولیاقت نهفته اش را بازیافت و آنقدر رشت و پیشرفت داشت که به محصل لایق و نمونه تبدیل شده بود.

انگار فرهاد ملکه ای نجات اش شده بود که او را از غرق شدن نجات داده بود.

دیگر نگاره آن دختر ساکت و آرام نبود، دور و برش شلوغ شده بود نگاهای تحسین برانگیز همه سهم او شده بود. این استعداد روز بروز به شکوفایی میرسید.

حتی برای استادان دپارتمینت اش مایه ای تعجب و شگفت شده بود. دخترکه بخاطر تنبلی اش ترک تحصیل کرده بود حالا به شاگرد نمونه تبدیل گشته بود.

با این وجود نگاره باز در طول هفته اکثر روز هایش را بعد از دانشگاه کنار فرهاد سپری میکرد.

روزهایش روی ایوان خانه کنار هم سپری میشد، حین که آفتاب در گوشه آسمان می رسید نگاره بلند میشد و برسم خدا حافظی دستان فرهاد را می فشرد و تا فردایی دیگر همدیگر را بخدا می سپرد.

یادش نمی رفت روزیکه حین خدا حافظی گرمای دستان فرهاد را بروی دستانش حس کرد. ان قدر گرما لذت بخش بود که نتوانست خودش را کنترول کند.

بی اراده او را به سمت خودش کشید و اجازه داد سینه به سینه هم قرار گیرد. نمیدانیست چرا نفس های داغ فرهاد ریتم منظم اش راباخته بود. دست گذاشت روی سینه اش انگار روی کوره اتش دست گذاشته بود ترسید از ان همه گرما خودش را کج کرد و به سمت اتاق دوید.

این کارش انگار فرهاد را جری تر ساخت که تصمیم به تعقیب کردن اش گرفت حق داشتند هیچ کدام تجربه ازین بالا تر با جنس مخالف را نداشت.

چیزی از ناز دخترانه سر در نمی اورد. بدونبال اش دوید و به در صالون نرسیده صد راه اش شد.

نگاره از کارش خجالت کشید و صورت اش را پشت ارنج خم شده اش پنهان کرد و پشت به دیوار استاد.

فرهاد هر دوست اش را برابر شانه ها او بروی دیوار تکیه داد کمی به جلو خم شد و اورا در حصار بازوانش اسیر گرفت.

به معنی کامل هردو با اتش افروخته شده بازی میکردند اتش که نقط اغاز ان لبان بودند که عین دشمنان قسم خورده در حال نبرد بودند .

درین جنگ نابرابر که فقط برجستگی سینه ها نقش اسیر جنگی را بازی میکرد، برنده طرفی بود که بتواند طولانی تر اسیر جنگی اش را درچنگ نگهدارد. گویا هیچ یک از این فرماندهان تازه کار میل به اعلام اتش نداشتن، لذت میبردند از اینکه چگونه لبان که حکم سربازان پیشرانده شده را داشتن زیر دندان های دشمن له میشود.

بالاخره نگاره توانیست حکم عقب نشینی را از قلب جنگجویش بگیرد و سرش را بروی سینه دشمن لب هایش فرود اورد و به صدای ضربان قلب که به طرزعجیبی به فریاد در امده بود گوش بسپارد .

زمان برد تا نوانست کنترل اش را بدست آورد و بخود مسلط شود. دست اش را که بدور کمر فرهاد حلقه شده بود جدا کرد و با تمام قدرت او را به عقب هول داد.

کنار دروازه خروجی صالون به آینه خودش را بر انداز کرد و روژ لبانش را که رنگ باخته بود دو باره تازه کرد.

گیسوانش را که اشفته شده بود بورس کشید و رو سری عقب رفته اش را بالا کشید.

همچنان که از را پله ها پائین می شد صدای پاهايش فضای راهرو را پر کرده بود فرهاد از پشت پنجره او را تا دروازه خروجی بدرقه کرد.

در طول ان سه سال فرهاد و نگاره روزها کنار هم نشسته بودند روز ها روی نیم کت پارک بی صدا باهم و برای هم رویا بافته بودند اما هیچ گاهی این عشق را به زبان نياوردند ایکاش حتی یک بار هم که شده بود رو در رو بهم اعتراف میکردند.

می گفتند که چقدر هم دیگر را دوست دارند. کاش در آن ملاقات های طولانی مهر سکوت شانرا می شکستند که نکشستند.

نگاره به رسم همیشگی بعد از اینکه افتاب از اسمان کابل دور شد و بروی جاده و خیابان های کابل سایه افگندند ازفرهاد خدا حافظی کرد و راهی خانه اش شد.

وقتی بخانه رسید با تغیرات عجیبی رو برو شد انگار همه منتظر مهمان عالی قدر بودند. نگاره بدون توجه یکراست به اطاق خوابش رفت کیف اش را از روی شانه اش بر داشت و بروی جا لباسی اش آویزان کرد.

قبل ازاینکه لباس اش را عوض کند در باز شد و مادرش آهسته وارد اتاق شد به طرف مادرش چرخید و مثل همیشه به احوال پرسی شروع کرد.

از نگاه مادرش فهمید که چیزی برای گفتن دارند و برای گفتن اش دو دل است.

نخواست مادرش معذب باشد برای باز کردن سر سخن پرسید.

-چیزی شده؟؟

مادرش لبخند زد. لبخند که تصنعی بودن ان را نمیشد انکار کرد با من، من و بریده، بریده گفت.

-امشب عمویت می‌آید.

_خب ، خانه برادرش است دیگه.

انگار صد بار مرد و زنده شد تا همین جمله را به زبان بیاورد و تیر خلاص را بزدند و خودش را راحت کند.

_ترا برای فرزاد خواستگاری کرده.

ازفرق سر تا نوک پایش تیر کشید گویا سطل از آب جوش روی سرش ریخت نه اینکه فرزاد آدم بدی بود ولی نگاره دلش جای دیگری گیر بود.

مات شد واژه گم کرد شاید هم لال شده در آن لحظه به چیزی که فکر نمیکرد نامزادی بود.

مادرش به لباس های نگاره اشاره کرد و گفت .

-لباس هایت اتو کشیدم برو یک اب هم به سر صورت ات بزن.

انگار هنوز هم باورش نشده بود یا نمیخواست باور کند زبانش را روی لبان که در ثانیه عین کویر خشکید و ترک براشت کشید و گفت.

-شوخی خوبی نبود . لطفا تکرارش نکن

از جایش بلند شد تا لباس اش را عوض کند که صدای بم و خشک پدر در وسط اتاق میخ کوب اش کرد.

-همه چیز آماده است ؟

کجاست ان جرآت که مقابل حرف پدر استاد شود. نگاره عین مسخ شده ها به مادرش زول زد و دست پایش سست شد مطمئین شد که پدر قبلا بریده و دوخته، بد هم دوخته.

نا باورانه به سمت مادرش نگریست زورش اگر به پدر نمیرسید به مادرش چرا ؟ خشم اش را به تن صدایش افزود.

-پدر تا کی ما را مثل گوسفند میفرشند ؟

-مثلا مادری تو!! نمی توانی جلویش را بگیری!

-از وقت که ستاره رفته با من هم حرف نمیزند.

-اگه بروز شوهر نداده بودید نمی رفت.

باز صدای پدرش چهار ستون خانه لرزاند.

-مگر نگفتم میز را بردارید.

مادرش با گفتن "امدم" اتاق را ترک کرد و نگاره را با افگار اشفته اش تنها گذاشت.

خوش بحال که ستاره که جرأت کرده بود پا روی تصمیم پدر بگذارد و باعشق اش فرار کند. بعد از رفتن مادرش عین دیوار متروکه اوار گونه روی تخت اش خراب شد.

این بار پدرش روزهای خوشش را در کام اش تلخ کرد . تازه از شوک و تحقیر های هم کلاسی هایش به لطف فرهاد خلاص شده بود. که باز زندگی اش دوچار گیرد باد و طوفان شد.

نمیدانیست چه وقت از شب بود که صدای عمویش در گوش هایش زنگ خورد.

مثل برق گرفته ها از جایش پرید و پشت در فال گوش استاد.

- یکی بالای سرش باشد. ستاره کم ابرو ریزی نکرده.

-دختر که ازاد بود یک روز نه یک روز دسته گل به اب میده. کم روی ستاره اعتماد کرده بودیم!

صدای پدرش مثل سنگ شیشه های امید اش را شکست و هزار تکه کرد.

-فرزاد جای پسر نداشته ام است. دوست ندارم جز فرزاد کسی دیگر روی زندگی ام اوار شود. حالا که خدا فرزند پسر قسمت نکرده چه بهتر که سایه ای فرزاد بالای سر دخترم باشد.

نمیدانیست که یک روز اینگونه به حراج گذاشته میشود. همچنان که اشک میرخت شاهد تعین تاریخ نامزدی اش از پشت در حالی بود که خودش زره در این تصمیم گیری سهیم نبود.

ان شب چندین بار برای فرهاد پیام نوشت ولی جرات فرستادن اش را نکرد. پیام مینوشت و قبل از فرستادن پاک میکرد. نمیدانیست اگر به فرهاد بگوید چه عکس العمل نشان میدهد؟

دراین مدت حتی یک بار هم دوست داشتن اش را اعتراف نکرده بود. گرچند از چشمانش حرف دلش را میخواند ولی چرا به زبان نمی ارود نمیدانیست.

بلاخره از نوشتن پیام منصرف شد و منتظر شد فردا از نزدیک بگوید.

فردایش باز مغلوب شد، حرف پدر عین الارم در سرش سوت میکشید. که میگفت دوست ندارم جز فرزاد کس دیگری روی زندگی ام اوار شود.

شاید اگر برادر میداشت پدرش کوتا می امد اما حالا قضیه فرق میکرد. بخاطر میراث اش هم که شده حاضر نمی شد نگاره به عقد غیر از فرزاد دراید.

با خودش گفت همینکه از فرهاد فاصله بگیرم دلش سرد میشود و فراموشم میکند نمیدانیست که با این کارش اتش روی خرمن زندگی اش می اندازد.

شب قبل از نامزادی اش تاب نیاورد و در یک مبارزه ای چند روزه میان مغز و دلش پیروز شد و نوشت .

سلام! فردا مراسم نامزادی ام است صالون شاهی

جواب نیامد مطمئین بود که فرهاد خواب است، موبایل اش را روی پا تختی انداخت و به سمت دکمه برق رفت تا خاموشش کند. قبل از اینکه دکمه را پائین بزند صدای در یافت پیام او را از خاموش کردن برق منصرف کرد.

برگشت ترسیده و مضطرب موبایل اش را برداشت حدث اش درست بود، فرهاد بود. در جواب فقط یک جمله نوشته بود "برو اب بصورت ات بزن"

موبایل در دست اش لرزید و به زمین افتاد.

توان نگهداشتن موبایل را از دست داده بود خیلی سریع پیام دوم را دریافت کرد.

"کابوس دیدی"

انتظار جز این را نداشت. ترسید اگر همین حالا زنگ بزند و بابت پیام لعنتی اش مورد مواخذه قرار بدهد چه جوابی دارد مگر روی جواب دادن هم داشت ؟

کوتاهی کرده بود برای فرار از زنگ و سوال های احتمالی فرهاد موبایل را خاموش کرد و مجوز اشک ریختن را به چشمان بادامی را صادر کرد.

هیچ وقت جرات استادن و مقاومت کردن را بخودش نداده بود همیشه از رو به رو شدن با مشکلات فرار کرده بود و این بار نیز.

هر دو کوتاهی کرده بود. فرهاد اگر پا پیش میگذاشت شاید قضیه مثل امروز نمی بود شاید که خودش در شاید بود.

پنجشنبه بود چشم فرهاد میان در و جای خالی نگاره در طلاطم بود. نیامدنش کم کم ترس و حراس را مهمان دلش کرد و بند دلش را به لرزه در اورد. موبایل را بر داشت و شماره اش را گرفت.

جواب داد ولی دیر. شاید اخرین بوق‌های بود که دکمه وصل را فشرد، و تماس را وصل کرد.

تماس با شخصی که از امروز به بعد به غریبه ترین ادم زندگی اش عوض میشد.

-سلام!

نگاره تلاش کرد تا صدایش بعض سرباز زده در گلونش را نشان ندهد.اما قبل از اینکه جواب سلام فرهاد را بدهد فرو ریخت عین کوه یخ درامواج دریا فرو رفت.

-زندگی ات را به اتش میکشم اگر فکر نامزادی به سرت بزنه، هم تو و هم...

قطع کرد جمله اش را نا تمام گذاشت. اولین بار بود که نگاره اینگونه بی رحمانه تماس را بروی فرهاد قطع کرده بود.

بوق های ممتد که قطع تماس را نشان میداد عین مواد سیفور استقامت فرهاد را به هوا پاشید.

برای بار دوم تماس گرفت ولی دستگاه مورد نظر خاموش بود اناً موبایلش را خاموش کرده بود نمیخواست فرزاد چیزی از رابطه اش با فرهاد بو بیبرد. حالا که راه فرار ندارد چه بهتر که با ساز روزگار برقصد.

اخرین ساعت درس بود از اول صبح به چهره عصبی و اخم های درهم رفته فرهاد مواجه شده بود به مینوی پیام نوشت " کافی شاپ همیشگی منتظرم" و برای فرهاد فرستاد.

قبل از رسیدن فرهاد میز همیشگی را رزف کرد منتظر نشست با ورد فرهاد از جایش بلند شد و دست دراز کرد اما قبل از اینکه دست اش به دست فرهاد برسد یادش امد که دیگر بین او فرهاد هیچ رابطه ای نیست. سریع دست اش را عقب کشید و منتظر شد تا فرهاد بشنید.

حالا که روبروی هم نشسته اند هیچ کدام جرات شکستن سکوت را ندارند در یک جدال چند دقیقه ای بلاخره فرهاد این سکوت غم بار را شکست و به چشمان نم دارنگاره زول زد و دلخور و ناراحت گفت.

-بگو حرف داشتی ؟

-نمیخواهی نامزادی ام را تبریک بگی ؟؟

-اگر قرار است نامزادی تو برخ بکشی که پیام داده بودی.

نگاره سرش را پائین انداخت و روی میز خط های نا منظم کشید نمیدانیست چطور و از کجا شروع کند تا فرهاد را قانع کند که او را فراموش کند.

من من کرد دونبال جمله ای میگشت که کمتر روی احساس فرهاد خط بیندازد.

-فرهاد تو لایق بهترین های، من و تو فقط دوست بودیم، بس !

گویا امده بود که فرهاد را به اتش بکشد، امده بود با دستان خود زهر بکام اش بریزد. نمیدانیست که با این جملات سرد و شکننده اش چه بلای را سر فرهاد می اورد و میرود.

-من حتی اگر بیمرمم جنازه ام مال فرزاد است. هیچ راهی فرار ندارم.

این جملات عین سونامی قصر خیالات فرهاد را در هم شکست تاب نیاورد و از جایش بلند شد. بدون خدا حافظی میز را ترک کرد و رفت.

از انروز به بعد نگاره عمدا روی خوش به فرهاد نشان نمیداد گرچند با این کارش خودش نیز میسوخت ولی راه چاره جز این نداشت. او دیگر مال فرهاد نبود تمام خاطرات ان روزهای لعنتی در عمیق ترین نقطه قلب اش به زنجیر بسته بود هر روز لایه از فراموشی روی ان میکشید.

برعکس او فرهاد دیگر کمتر به صنف حاضر میشد غرورش اجازه نمیداد نگاهش پشت پلکان بسته ای نگاره در بزند و او به سرد ترین شکل ممکین جواب رد بدهد. سخت بود گدای محبت از کسی که تمام در ها را برویش بسته بوبد، دونیا بی رحمانه چرخیده بود.

برخلاف نگاره که نامزادی اش را جشن گرفته بود او عزا دار بود عزا دار برای عشق که هستی اش را به نابود کشاند. کاش میدانیست منفور ترین و تلخ ترین کار دونیا عاشق و عاشقی است.

برای پرکردن جای خالی نگاره مشتری غرفه سیگار فروش شده بود. هر روز روی ایوان خانه نخی را اتش میزد و در خیالات نگاره غرق میشد هر روز تعداد این نخ ها بیشتر از پیش می شد و با کمال میل هردو هم دیگر را میسوزاند.

کار بجای رسیده بود که در طول یک ما تعداد حاضری فرهاد به ده روز هم نمی رسید اگر می امد هم با سر وضع ژولیده و نا منظم بود در پایان سال نتوانیست نمره کامیابی بگیرد از قضا پایش به زیر پل سوخته کشیده شده بود.

ولی بر عکس او نگاره با بهترین نمره فارغ شد و در همان دانشکده به صفت دستیار استاد استخدام شد فراموش کرده بود که این موفقیت را مدیون کسی است که حالا زیر پل سوخته پرسه میزند.

نگاره بعد از فراغت اش عروسی کرده بود. هر روز از مسیر دانشگاه الی پل خشک را با فلدر سیا رنگ اش رفت آمد میکرد. بارها و بارها از روی پل سوخته در حالی عبور کرده بود که فرهاد زیر آن پل بروی کثافات و زباله های دریای کابل خوابیده بود.

انروز که از دانشگاه بیرون شد تایر های فلدر صفر کلیومترش مسیر جاده ای کوته سنگی را عبور و بروی پل سوخته نسبت ترافیک بیش از حد متوقف شد.

هوا نسبتا گرم بود، شیشه های عینک سیاهش را که بخار گرفته بود از روی صورت اش بالا کشید و دکمه بسته شدن شیشه ماشین اش را فشار داد. صدای ژر ژر بسته شدند شیشه همزمان با صدای کولر که روشن کرده بود در فضای کوچک ماشین پیچید.

هوای سرد پوست لطیف صورت اش را لمس کرد و نخ موهایکه بیرون زده از شالش را در هوا به بازی گرفت.

همچنان که چشم به اشاره موتر جلویش دوخته بود تا با تغیر رنگ ان پایش را از روی کلاژ بردارد. ضربه ای به دروازه‌ عقب ماشین اش خورد. فلدر براق او دل هر گدای را به امید در یافت مقدار پول ناچیز بخود جلب میکرد.

نگاره با نگاه عصبی وبر انگیخته بسوی دروازه که ضربه خورده بود، چرخید.

چشم اش به معتاد که موهای سرش بیشتر شبه نمد بود افتاد، چقدر چشمانش آشنا بود، چشمانی که حالا فرو رفته بود و انبوهی از ریش که مدتها بود اصلاح نشده بود.

این سر وضع باعث ترس در دل هر بننده ای میشد.

نگاره با عصبانیت کامل داد زد.

-لعنتی! کثافت! بیبن شیشه را چکار کردی !

مرد معتاد. کمی مکث کرد بعد از کودی چشمانش اشک به روی گونه های استخوانی اش فرو ریخت و در میان انبوهی از ریش ژولیده اش سقوط کرد. به زحمت بروی پاشنه اش چرخید وتعادل اش را از دست داد و به زمین افتاد.

-اه لعنت به تو، مثل سک میمیری و صد تا وارث پیدا میکنی.

دروازه ماشین اش را باز کرد از عقب ماشین به او نزدیک شد. اشعه‌ مسقیم آفتاب مانع دید اش شده بود دست برد عینک اش را پایین کشید. دست ازاد اش را بدور کمرش حلقه کرد.

-از این روزتان مرگ تان بهتر است.

فرهاد همچنان که داشت برای بلند شدن از روی زمین تقلا میکرد دست اش را به سوی نگاره دراز کرد و گفت.

-دستت را گرفتم استادی نمیخواهی دستم را بگیری بلند شوم.

آه که سر تا پای نگاره تیر کشید، دستانش از دور کمرش رها شد به موازات بدنش سقوط کرد.

صدای فرهاد بود.

نگاره به عقب ماشین اش تکیه زد تا تعادل اش بهم نخورد . این درست لحظه ای بود که چند نفر از عابرین چهار دست و پا فرهاد را از کنار ارابه ای فلدر نگاره بر داشت و کنار کتاره ای کج و کولا پل سوخته گذاشت.

سر و صدای عابرین و راننده گان که پشت سر نگاره متوقف شده بود بلند شد و او را مجبور کرد تا جریان ترافیک را باز کند خودش را به ماشین انداخت حرکت کرد.

اشک حلقه ای چشمانش را گرفته بود گیریه های بی صدایش به هق هق و فریاد بدل شد بود، تا بخانه رسید احساس‌ سر درد شدید داشت پرستامول و بروفین کارگر نبود خودش را به اتاق اش حبس کرد. چه بروز فرهاد آورده بود ؟ انشب را نتوانیست بخوابد. چه کار می‌توانست برای فرهاد بکند ؟ .

هنوز هوا تاریک بود از خانه بیرون شد به سرعت بسوی مقصد راند. نامردی بود اگر امروز دست اش را نمیگرفت هرکاری برای ترک اعتیاد اش میکرد.

اما مطمئن نبود که دوباره او در میان جمعیت کثیر از معتادان که عین لانه مورچه زیر پل سوخته جمع شده بود پیدا کند.

کمی دور تر توقف کرده و پیاده به پل نزدیک شد نگاهش به جای دیروز کشیده ناباورانه او را دید که هنوز کنار کتاره ای رنک رو رفته پل خوابیده است.

با گام های لرزان به فرهاد نزدیک شد. ارام کنار اش نشست دست برد تا مثل سالهای قبل او را از خواب بیدار کند.

صورت فرهاد را که لمس کرد کاملا سرد بود بحالت نگران شانه اش را تکان داد بدنش همانند تکه چوب یک دست بحرکت افتاد.

اشک های بی وقفه نگاره تمامی نداشت هیچ کاری از دست اش ساخته نبود. چادری چیت گلدارش را از سرش برداشت و موهایش را زیر روسری کوچک اش جابجاکرد. چادر اش را بروی پیکر استخوانی فرهاد انداخت و چند تکه سنگ و پاره خشت را به چهار گوش ان اضافه کرد. تا باد آنرا بر ندارد و دور شد از پیکر که در دیگر جان نداشت.

نوسینده خالق غزنوی

 

 


دو شنبه 20 آذر 1456برچسب:\"دانشگاه کابل\", \"پل سوخته کابل\",

|

نقاب غرور

 

 

قابل توجه خواننده گان گرامی :

این داستان کاملا خیالی است برای اینکه ارتباط خوبی با داستان برگذار شود صحنه های انرا جبرئیل هرات انتخاب نمودم اگر از داستان خوش تان امد تشویق های انگیزه بخش خویش را از من دریغ نفرماید پیش از پیش از شما خوبان سپاس گذاری میکنم که با تمام کم و کاستی ها تا اخر این داستان وقت گذاشتین

همیشه تندرست و کامگار باشید

نقاب غرور

زمستان امسال از اولین شب چله اش کاملا قابل پیش بینی است ارنج هایم به بغل میکشم و شانه ام را روی ستون برق که عین یخ سرد و سوزنده است جابجا میکنم هر چه بیشتر ارنج هایم بخود فشار میدهم سوز سرما انگار بیشتر در وجودم رخنه میکند .

زنجیرگ کاپشنم را تا زیر گلویم بالا میشکم شال گردن خط دارم را برای چندمین بار روی سر و گردنم می پیچم تا هیچ راه نفوذ سرما بداخل لباسم نباشد.

دوقدم به سه چرخ نزدیک میشوم راننده تکیه از سه چرخ اوراق شده اش میگرد و نوک انگشتان اش را به بخار دهانش گرم میکند.

-یک نفر دیگه بایه میریم بخیر!

سرم را به معنی باشه بالا وپائین میکنم و صبورانه زیر تیغ جانسوز سرما ای یلدا قدم میزنم تا بلکه کمی انگشت های پایم که به گزگز افتاده است گرم شود.

باشیندن صدای بوق سه چرخ چانه ام را از میان یقه ای کاپشنم که تازه به لطف گرماه بدنم گرم امده است بیرون میکشم و به سمت استگاه سه چرخ برمیگردم.

اولین کسی که چشمم شکار میکند دختر چهار شانه ای است که کیف چرمی سیا رنگ اش را عین حمایل روی چادر نماز گلدارش به شانه اویخته و بنای سوار شدن دارد.

چشمان بی حیایم در فاصله ای عرض شانه هایش دو دو میزند و و برجستگی استخوان هایش را به جمجمه ام مخابره میکند به تعقیب اش روی چوکی مقابل اش به نیت حفظ تعادل سه چرخ مینشیم و زنجیرگ کاپشنم را کمی پائین میکشم.

از همان ابتدا دلم میل کوبیدن برطبل رسوایی دارد لعنت بر دل که خوب بلد است چگونه قلب بیچاره ام را در بند بکشد وحمکروایی مطلق اش را اعلان کند.

سه چرخ ناله کنان مسیر درب ملک و جبرئیل را را بحرکت اغاز میکند وما دونفر عین عروسک در دستان بی رحم اش برقص در می ایم این رقص ناخواسته حالت دفاعی تنها همسفرم را بهم زده و گارد اش کاملا باز شده است .

نگاه فرصت طلب ام بی شرامانه ای روی تک تک اغضای او در نوسان افتاده است ولی دریغ از حتی نم نگاهش.

با هرتکان سه چرخ موهای ابریشمی اش بشکل لعنتی وار بروی شیشه های عینک اش فرو میرزد و او به تکرار انرا زیر روسری اش هدایت میکند از حرکت دستانش معلوم است که در ناز فروختن و دلبری استاد است.

صورت گیرد و گوشتی بالبان برجسته در حصار روسری نگاهم را اجاز حرکت نمیدهد مردمگ چشمانم زوم شده است به دایره روسری که ان ماه کامل را در اغوش گرفته است زخامت شیشه های عینک اش را اگرنادیده بگیری بیشتر شکل استایل است منحنی باریک ابروهایش شبه ما نو قاب عینک اش را حصار کشیده است .

محله حاجی عباس ان مسیر پر از چاله و جمپ زیر چرخهای سه چرخ از درد بخود می پیچد نمیدانم چندمین بار است که بکمک دستانم این جمپ های حق و ناحق را خنثی کرده ام ولی این بار بی اختیار صدای اخم از میان لبانم فرار میکند .

حجالت زده نگاهم به سمت اش کشیده میشود چشمانش برای لحظه پراز خنده میشود اما میدانم تمام اعضای صورت اش برای نخندید دست یکی کرده است انگار نمیخواهد به این سادگی کوه غرورش فرو بریزد و دیوار های دفاعی اش اورار شود.

طرح های در ذهنم برای هم صحبت شدن مرور میکنم ولی هیچ سوژه ای در مغزم نمی یابم تا سر سخن را باز کنم گمانم تحت تاثیر قرار گرفته ام مغزم قفل شده است و گویا درین لحظه قصد یاری ام را ندرد.

منی فرهاد خجسته که در مقابل هیچ دختری کم نیامده ام حالا تمام شیطنت های گذشته ام فراموش شده و جرات حتی گفتن یک جمله را از دست داده ام.

سه چرخ لعنتی گویا به سرعت باد میدود و از چهار راهی فرهنگ به سمت چهارده متری دور میزند و بانزدیک شدنم به ایستگاه تیک تاک قلبم عین بمب ساعتی درون سینه ام به مرز افنجار نزدیک میشود.

یک ،دو، سه !

بلاخره افنفجار رخ داد و فقل زبانم شکست و اولین سوالم شلیک شد.

به مچ دست اش که از زیر چادر نمازش بیرون زده و کیف چرمی اش را سپر وار روی زانوهایش نگهدا شته است اشاه میکنم .

-ساعت چند است ؟

هیچ جوابی نمیدهد.

برای بار دوم می پرسم

چپه نگاهم میکند که بند دلم عین سه چرخ حاملم به لرزه در می اید و به موبایل که در مشتم بی اختیار فشرده میشود اشاره میکند.

به معنی کامل برق هایم رفت اولین تیرم به خطا پرتاب شد شبه شکارچی که برای شکار تنها یک تیر در چنته دارد و انرا به خطا شلیک میکند.

از خجالت اب شدم کدام موبایل است که ساعت نداشته باشد لعنت به من یکی نیست به سر بی مغزم بکوبد و بگوید ترا به دختر بازی چه کار ؟ وقتی بلد نیستی حد اقل زیب دهنت را ببند.

خون بصوتم شبخون میزند و سوز سرما یادم میرود احساس گرما میکنم و دنداهایم به هدف سرزنیشم بر لبانم هجوم می اورد گند زدم بخدا خراب کردم دیوانگی ام را به شکل اشکار برخ کشیدم.

همچنان که سرم به پائین است از گوشه چشمم دوزدکی نگاهش میکنم انگار از اولین ضربه اش که موثر واقع شده است خوشحال است این پیروزی را از حالت چهره اش و از لبان که حی به نیت خنده کش میرود میفهمم .

در فکر جبران قد علم میکنم بی خبر ازانکه هرچه دست و پامیزنم بیشتر ندیده بودنم را برخ میکشم.

هرچه است باید چانس دومم را امتحان کنم کوتا بیا نیستم به این زودی محال است شکست را بپزیرم جیب هایم را پشت بیستی میگردم تا کرایه سه چرخ را حساب کنم.

جیب اولی، دومی، سومی هیچ اثری نیست.

وای وای اگر بیستی لعنتی حتی فکر گم کردن اش موی برتنم راست میکند امکان ندارد گم شده باشد.

دستپاچه ناخن هایم از یک جیب به جیب دیگرم سرگ میکشد اما نیست که نیست.

برای بار دوم جستجوی جیب های لعنتی که عین انبار میماند از سر میگرم عنقریب است قلبم از دهانم بیرون بزند که بلاخره نوک انگشتانم در انتهاترین قسمت جیبم لبه ای بیستی را لمس میکند انگار خون دوباره به رگهایم برمیگردد ونفس اسوده ای میشکم.

هنوزهم مطمئین نیستم لبه انرا میان انگشت اشاره و شصت ام میگرم کمی بالا میکشم و گردنم را همزمان خم کینم تا به چشم سر نبینم دلم ارام نمیگیرد.

خدا را شکر میکنم و از بودن بیستی کاملا مطمین میشوم در دلم لعنت به دوران مکتب و این دستهای خالی میفرستم و کمر راست میکنم تا از تهی دلم نفس عمیق بیرون رها کنم.

برای امتحان اخرین چانس ام دل به دریا میزنم و برای امروز فکر ذخره کردن ده افغانی را در گوشه حافظه ام میگذارم و به اصطلاح کلان خرجی میکنم.

خودم را به شیشه که میان من و راننده است نزدیک میکنم وبا بند انگشت ام به شیشه میزنم تا راننده متوجه شود بیشتر هدفم کسی دیگر است تا راننده سه چرخ.

همان ضرب المثل درب و دیوار است .

از گوشه ترین قسمت که پلاسیتک اویزان شده دستم را به سمت راننده میگرم و میگویم .

-خلیفه بگی دونفررررر!

دونفر را کمی دراز کش میگویم تا طرف درگ کار دست اش بیاید.

راننده بدون انکه چشم از امتداد مسیر بردارد بیستی را از دستم میقاپد و به راه اش ادامه میدهد.

فاتحانه سری جایم می نیشنم و در دلم مخاطب قرار داده میگویم فرهاد بید نیست که با یک ضربه از پای در اید دختر مغرور فرهاد و شکست حی حاط حی حاط ، حی حاط را تکرار میکنم.

هنوز قد راست نکرده ام که زنجیرگ کیف اش را عقب میکشد و از میان ان کیف پول اش را بر میدارد.

سریع گردنم به سمت مخالف میچرخانم و از انتهای باز سه چرخ مسیر آمده را زیر نظر میگرم تا اینگونه وانمود کنم که کاملا به حرکات اش بی توجه هستم اما چشم خلاف کارم از گوشه ترین قسمت که زاویه دید کافی هم ندارد پنجه های کشیده و لاک گلابی اش را تحت تعقیب گرفته است.

نمیدانستم این طعمه که من میل شکارش را دارم بزرگ تر از دهن است چیزی را که میبینم برایم قابل باور نیست برای واضح تر دیدن مجبور میشوم سرم دو باره برگردانم و چشمانم را باز وبسته میکنم تا مطمئین شوم انچه را که می بینم واقعیت است بادیدن این حجم از پول مردمک های چشمم تا مرز پاره شدن گشاد میشود احساس کردم ده سانت روی چوکی فرو رفتم.

ده افغانی را سمت ام میگرد و و درحالیکه سعی میکند خنده اش را پنهان کند زیر لب تشکری میکند.

گمانم خنده اش بخاطر تغیر چهره ام بود که حین پالیدن بیستی لعنتی به من رخ داده بود.

دروغ چرا در همان لحظه خودن در صورت ام نبود سوزن بجانم میزدی مایع بنام خون ازبدنم بیرون نمیزد.

جرات مخالفت را ندارم با چشمان بسته ده ای را میگرم و ناک شدنم را می پزیرم در دلم میگویم فرهان خان باختی انهم با نتیجه صفر!

حین پائین شد از سه چرخ عین فرمانده ای شکست خورده طرف خانه بر میگردم با انکه تحقیرم کرده بود باز یک عضو با ارزش وجودم را بی اجازه از درون سینه ام ربوده بود.

امشب یلدا زیادی طولانی است سرمایش استخوان سوز و هوایش تاریک تر از هرشب پشت پنجره زیر چشمک ستارگان که از دل اسمان نظاره گرم است استاد میشوم و تمام اجزای صورت او را در ذهنم یکی یکی به تصویر میکشم.

آه که زیبا میشد اگر ان طره های افتاده بر عینک اش را بادستان خودم عقب میزدم و ان ماه صورت در حصار روسری را بادستان خودم قاب مگیرفتم.

برای رهای از افگار شناور در ذهن اشفته ام به سمت تخت ام برمیگردم بسته سیگارم را از زیر بالیشت بر میدارم و بانوک انگشت به انتهای قوطی ضربه میزنم نخ بیرون امده را بیرون میشکم و با فندک هوا گاز مانندم به اتش میکشم.

به مجرد که خیالات شرین اش دست از سرم برمیدارد پنجره و ان و منظره زیبا پشت شیشه را به امان خدا میگذارم به روز های باقی مانده تا اغاز دانشگاه را مرور میکنم.

چند روز محدودی به اغاز درس و دانشگاه نمانده است.

صدای پای بهار همزمان با اغاز اولین سمستر دانشگاه از راه رسیده است.

امروز اخرین توانم را به خرچ داده ام تا سلیقه و تیپ ام را در میان محصلین بنمایش بگذارم.

سرمیچرخانم و اطرافم را نگاه میکنم موج نگاهم روی هریک از محصلین که می لغزد برای لحظه توقف میدهم و چهره هارا یکی یکی اسکن کرده و در حافظه دراز مدت می سپارم قرار است چهار سال روزهای خوب دانشگاه را کنار هم سپری کنیم.

درست نمی بینم نیم رخ اش به سمت ام قرار دارد چشمانم را ریز میکنم تا تصویر که عدسیه چشمانم کشیده است واضح تر دیده شود انگار دست تقدیر سرنوشت مارا بهم سنجاق زده است خود خودش است .

از همان عینک گاندی شکل اش میشناسم طره افتاده از موهایش که از زیر روسری گوشه صورت اش افتاده است جذابیت اش را چند برابر کرده است گونه هایش را کمی رنگ زده ابروهایش پرحجم تر از انروز به نظر می رسد چال گونه اش به طرز فجیعی دل می رباید .

برای لحظه ای ذهنم اژرکشان به عقب برمیگردد و تمام ان مسیر درب ملک الی جبرئیل را عین صحنه اهسته فیلم پیش چشمانم به تصویر میکشد.

یک بار دیگر این دل بی ظرفیت افسار پاره میکند و اختیار از جمجمه بی مغزم میگرد.

نمیدانم چرا وقتی او را میبنم عقلم پرچم تسلیم بالا میکند و دلم دست به اغتشاش میزند.

حیرانم این چه ضعف است که روی زانوهایم هجوم اورده است و از حمل وزن نه چندان زیادم شانه خالی میکند چنگ به موهایم میزنم و انرا به عقب می فرستم روی چوکی خودم را جابجامیکنم خاطرات کوتاهی انروز مغزم را به چنگ گرفته و می فشارد احتمالا هنوز یادش است که گند زده بودم.

تمام هوش و حواسم کنجکاوانه منتظر شیندن نامش است

از زبان استاد وقت میشنوم "پرسیا شکیبائی" !

با خودم معنی و مفهوم اسم اش را در ذهنم تحلیل وتجزیه میکنم وبا زبان بی زبانی تکرار میکنم پریسا شکیبایی !

در پایان صنف باعجله خودم را انطرف جاده مقابل در خروجی میرسانم و چهار چشم صحن دانشگاه را تحت نظر گرفته ام مسیر های رفت امدش را عین ویکتور های فزیک در دلم ترسیم میکنم دو راه بیشتر ندارد .

یکی مسیر تخت صفر و دیگری همان درب ملک است.

تصمیم گرفته ام از همین امروز برایش دام پهن کنم قبل ازنیکه چشم باز کند و میل پریدن در سرش بیفتد پایش در دامم گیر افتاده باشد.

چشم برنمیدارم حتی اجازه پلک زدن بخودم نمیدهم عین یک شکارچی قهار که روی طعمه اش زوم میکند نگاهم به دروازه خروجی میخ شده است مبادا شکارم را از دست بدهم.

روی تن صدایم و جمله ام تمرکز میکنم تا با تاثر گذار ترین شکل ممکین سر سخن را باز کنم.

زره بین بدست در دفتر واژه گان ذهنم بدونبال واژه های مناسب میگردم تا در ترکیب جملات ام بکار ببرم و انچه از صفات برتر که شایسته او باشد در ذهنم خطور میکند یکی بجای دیگر در جمله ام تعویض میکنم تا به سزاوار ترین نحوممکین زیبایی اش را توصیف کنم نمیخواهم فکر کند در ادبیات نیز بیچاره ام.

مطمئین هستم هیچ جمله ای به تنهایی نمیتواند شایستگی او را بطور تکمیل اداکند در هیمن افگار غرق ام که کرولای نه چندان لوکس درفاصله کمی از من متوقف میشود.

در دلم بخاطرمانع شدن زاویه دیدم لعنت نثارش میکنم و بناچار چند قدمی انطرف تر خودم را میکشم نمیخواهم حتی یک ثانیه دیدارش را از دست بدهم .

کمی با تاخر قامت پریسا از انسوی در نمایان میشود وهیجان برمن هجوم می اورد فشار خونم بالا میرود و صورتم را گل میزند قلبم دیوانه وار به تپیش می افتد نمیدانم چرا با دیدنیش دست از پا گم میکنم و دستپاچه میشوم.

پریسا عرض جاده را عبور میکند و من ناخودگاه نیشم باز میشود مسیر حرکت اش را سمت خودم ترسیم میکنم درست طرف من در حال حرکت.

چند قدم جلو ترمیروم تا میخواهم چیزی بگویم که در موتر باز میشود و پریسا بدون اندک نگاهی به سمت سوار کرولا میشود.

بادیدن این صحنه عین باد کنک بادم فرو می نشیند و شانه هایم انگار خم میشود تا چشم بهم میزنم کرولا لعنتی عین باد از زمین کنده میشود و از خم جاده ای تخت صفر از دیدم پنهان میشود.

-ببند ان غار حورا را !

به سمت منبع صدا میچرخم هادی عین همیشه لبانش تا مرز پاره شدن از شدت خنده باز مانده است.

-کاش انیه میداشتی و بعد قضاوت میکردی !

به بازویم میزند .

-رفت ؟

در دلم میگویم مرده شورت ببرند هادی و لی حفظ تظاهر میکنم !

-کی ؟

راست و روگ نگاه اش میخ چشمانم میشود و میگوید .

-هموکه منتظرش بودی !

گمانم کار از پنهان کاری گذشته است ولی برای فرار از دست هادی سری به کوچه علی چب میزنم و میگویم

-قرار است پدرم ماشین بگیره سرویس نگیر باهم رفت و امد میکنیم.

دستم را چنگ میزند و مرا به تعقیب اش مکشد.

-پشت گوشت را دیدی ماشین هم میبنی !

از بسکه پدر وعده خریدن ماشین داده و نخریده احساس میکنم عالم و ادم دیگه باورش نمیشود ولی خبر نیست که این بار سیاست زمین سوخته را در پیش گرفته ام و مادرم را در حذب اوپوزسیون پدر جابجا کرده ام.

نفهمیدم چگونه به خانه برگشتم بی صبرانه منتظر طلوع فردایم شکست در قاموس فرهاد نیست باخودم تعهد کردم که در این مورد شرم و خجالت در برنامه هایم جای نداشته باشد.

زود تر از هروز به دانشگاه خودم را میرسانم و درگوشه در وردی چشم براه اش می نشنیم این حرکت از من بعید بود ولی نمیدانم چرا کنترولم دست خودم نیست .

ثانیه ها بکندی حرکت میکند با تاخر قد چهار شانه اش از در وردی نمایان میشود دامن کوتا با شلوار نوک مدادی عین مدل های جهانی قدم به صحن دانشگاه میگذار.

امروز بر خلاف روزهای قبلی شال باریک اش از روی شانه هایش به موازات اندام موزن اش رها کرده است موهای بازش که بی شباهت به ابشار نیست از زیر شالش بیرون زده است.

صدای پایش تمام حس های خوبیداه ام را بیدار میکند خودم را از کمین گاه جلو میکشم و در مسیر حرکت اش قرار میگیرم اما تمام جملات که از صبح تا حالا هزاران بار تکرار و تمرین کرده بودم به یکبارگی دود شد و به هوا رفت جان میکنم تا تنها یک سلام در ذهنم خطور میکند.

-سلام پریسا!

راهش را کج میکند و از کنارم دور میشود جواب سربالا به سلامم میدهد که باعث میشود مهره های گردنم خم شود و چانه ام روی قفس سینه ام فرود اید.

به قدم هایم دستور تعقیب میدهم دریغ از یک قدم انگار در گل بنده مانده است شبه کسی که در خواب دچار کابوس شده باشد نای حرکت به جلو را ندارد .

بخودم نهیب میزنم فرهاد تواهل شکست نیستی .

کنترول اوضاع را بدست میگرم و گام هایم را تند تر میکنم نارسیده به در ساختمان دوبار صد راهش میشوم .

-قصد مزاحمت ندارم خانم شکیبایی !

رنگ در صورتم نیست تمام جملات را که زیباترین واژه ها و صفات را در ترکیب اش جابجا کرده بودم حالا بدون ترتیب و بریده بریده آدا میکنم.

همچنان که چانه ام روی قفس سینه ام چسپیده است من من کنان میگویم "پریساه خانم خواهش میکنم به حرف هایم گوش کن" از اینکه گاهی به اسم و گاهی به تخلص صدایش میکنم بشتر تحت تاثر قرار میگرم.

بالاخره مجبورش میکنم که در برابرم توقف کند.

چین به ابروهای درهم تنیده اش میدهید و می غرد.

-بگومیشنوم!

به تته پته میفتم و باعجز در ماندگی لب میزنم!

-یک جای که بشه حرف زد.

باگفتن "وقت اضافی ندارم"راهش را میگرد میرود.

چنگ به موهایم میزنم و از دونبالش صدا میکنم.

-امروزساعت پنج عصر سر زیارت منتظرم!

این سری زیارت هم عجب جای شده است بی توجه به وقت که برای ش تعین کرده ام وارد ساختمان میشود و میرود.

وقت موعود نزدیک است زیر چتر درختان پوشیده از برگ کنار جوی که از صحن زیارت عبور میکند چشم براهش منتظر نشسته ام شاخه ای از گل روز که به چند برگ زیبا تزئین کرده ام با احتیاط کامل زیر سایه درختان از شعاع افتاب محافظت میکنم مبادا تا ا امدن اش پژمرده شود کف دست لعنتی ام حی عرق میکند ومن ساقه اش را دست بدست میکنم.

درون سینه ام انگار شعله اتش است که تمام بدنم در تب حرارت ان مسوزد دیوار سینه ام زیر اماج ضربات کوبنده قبلم در حال شکستن است گویا قصد ماندن در قفس سینه ام را ندارد کسی نیست محض رضای خدا به این قلب سرکشم وظیفه اش را یاد اوری کند تا ارام بگیرد وهمان کنج قفس سینه ام بماند .

چند دقیقه از وقت موعود گذشته مغزم به ملامت کردنم شروع کرده است نا امیدانه نگاهم میان عابرین بدونبال گمشده ام پرسه میزند چشمم میان انبوهی از زنان که در حال ورد است ثابت میشود و خبر خوش امدنش را به مغز ملامت گرم مخابره میکند.

این دختر نمیدانم روز چند بار لباس عوض میکند سرتاپایش میان چادر نماز زرگ دارش پیچیده است که پرک های ان در دست باد می رقصد.

خدایا این مخلوق ات چه میکند با این دل بیچاره ای من ویبره بدنم باز روشن میشود.

لعنت به من که توان اجرای هیچ کاری را ندارم خون به رگهای صورتم شبخون میزند و حرارت بدنم به نقطه اوج اش میرسد.

به پیاده رو که تازه بتون ریزی شده است خودم را نزدیک میکنم تا در معرض دیدش قرار گیرم در چند قدمی ام که میرسد به نیمکت نیمه شکسته زیر درخت اشاره میکند گویا انجا را برای نشستن انتخاب کرده است.

بافاصله ازم می نشیند شاخه گل روز را بسمت اش میگرم و میگویم.

-گرچند خودت گل هستی ولی به نیت خاطره اولین روز دیدارم است.

میفهمم برای گرفتن با خودش در جدال است این را از لحظه که در فکر فرو رفت فهمیدم .

میترسم صدای تپیش قلبم را بشنود قطره های عرق که از میان موهایم به جریان افتاده است بماند سرجایش گونه هایم که حی رنگ بدل میکند چه کار کنم .

باتحکم و امرانه میگوید

-بگو میشنوم فرهاد!

باشیندن نامم از زبان او عاشق نامم میشوم چقدر شرین فرهاد را تلفظ میکرد.

باکف دست مانع قطار های را افتاده عرق از پشانی ام میشوم و به عقب میفرستم سعی میکنم صدایم نلرزد!

-خانم شکیبائی میدانم همه چیز را نگفته میدانی ولی میخواهم رو در رو اعتراف کنم که دیوانه وار دیوانه ات هستم!

آرام و بدون کدام واکنش کمی به سمت ام خم میشود همین یک سانت نزدیک شدنش کافی است که دین و ایمانم را فراموش کنم و تمام اعتقادات ام را زیر پاکنم عطر تنش را با حرص تنفس میکنم و در دلم میگویم میفرشم همین لحظه ام را به تمام انچه که نامش بهشت است همین یک لحظه برایم کافی است اگر یک عمر در اتش جهنم بسوزم.

دل اشوب گر وسوسه ام میکند پا روی حریم و حرمت ها بگذارم و خودم را رهسپار اغوشش کنم و انگشتانم را غرق موهای مواج که پیچ در پیچ از روی شانه هایش فرو ریخته است .

در خیالاتم گم میشوم انگار صدای مرا خواب بیدار میکند .

-متوجه هستی چه میگویم !!

دستپاچه میشوم و اب دهانم را بزور قورت میدهم.

- بلی بلی متوجه هستم !

دوباره تکرار میکنم انگار فهمیده است که هیچی نفهمیدم !

من اگر اینجا امدم فکر نکن درمورد تو کدام حس دارم امدم که بگویم مزاحم من نشوید بخصوص دانشگاه .

انگشت اشاره اش را بطرفم میگرد.

-بار دیگر طوردیگه برخورد میکنم

حرف هایش شبه یک پتک است که بروی شیشه ارزوهایم فرورد می اید همان قدر بی رحم همان قدر ویران کننده تمام خیال ها و ارزو هایم را به یکبارگی نابود میکند.

نمیدانم کی و چطور از کنار بلند شده و رفته است وقت بخودم می ایم شاخه گل روز را پژمرده روی نیمکت می بینم از جایم بلند میشوم و دسته گل که به هزار امید خریده بودم به جوی می اندازم و نگاهش میکنم که چگونه روی اب پیچ تاب کنند ازم دور میشود.

باقدم های که به سختی روی زمین کشیده میشود شکست خورده و خجالت زده بخانه برمیگردم .

نباید پا پس میکشیدم تاپای رسوایی پیش میرفتم من اینرا با خودم عهد بسته بودم .

ساعت تفریح است به تنه درخت کنار پیاده رو تکیه میزنم صدای پایش را از دور می شناسم بوی عطر مخصوص تنش امید تازه ای به تک تک سلول بدنم تزریق میکند.

دل نافرمانم باز نمایندگی تام الختیار وجودم را بدست گرفته است و فرمان پیشروی به قدم هایم صادر میکند بسویش گام بر میدارم و در نزدیک ترین فاصله کنار گوشش نجوا میکنم .

-نمیگی مجنون در این حوالی است اهسته باید گذر کرد؟؟.

بطرفم می چرخد و با ابروهای گیره خورده در حالیکه صدایش عین اوکسیجن جان تازه برایم می بخشد از میان لبان برجسته اش غر میزند.

-زبان ادم زاد را نمی نمیفهمی ؟؟

سرم را به طرفین تکان میدهم

-ادم زاد کی اینقدر دلبر میکند !

بدرنگ برق سیلی از پیش چشمم میپرد و تعادلم بهم میخورد و بروی زمین ویرانه وار اوار میشوم.

این بار بند بند وجودم سوخت غرورم عین کاسه چینی هزار تکه شد صدای شکستن و خورد شدنم را بوضوح شنیدم و له شدنم را زیر طنین خنده های رقیبان احساس کردم لعنت به من و لعنت به دل زبان نفهمم.

صدایش پایش که ازم دور میشد در گوش های کرم ایکو میشد رفت حتی پشت سرش هم نگاه نکرد .

بدون انکه اطرافم را نگا کنم از روی زمین بلند میشوم و بروی جدول پیاده رو مینشنیم جرات ندارم سرم را بالا بیگرم و ببینم کیها این حقارت ام را شماتت میکند انگار گردنم شکسته است وتوان راست کردن اش را ندارم .

سرم را میان پنجه هایم میگرم و به حال زارم تاسف میخورم بغض خفته در گلولم سرباز میکند از عمیق ترین قسمت قلبم سوز بلند میشود که می ترسم عرش خدا را به لرزده در اورد مترسم خدا این حالت ام را ببند و بلای سرش بیاورد.

گرچند به بدترین شکل دلم را شکسته ولی نمیخواهم در این حالت که بند بند و جودم در اتش میسوزد شکایت اش را بخدا ببرم شک ندارم که در چنین حالت خدا صدایم را میشنود و تمام هستی اش را به اتش میکشد.

ضربه ای روی شانه ام میخورد به ان طرف میچرخم.

پروانه است !

سوالی نگاهم میکند ومیگوید.

-لیاقت اش را داشت ؟

نمیدانم این لعنتی کجا بود و از کی مرا تحت نظر داشت بی انکه جوابی از من بشنود از زیر بغلم میگرد و بلندم میکند.

تلاش میکنم از فرو افتادن پلک هایم جلو گیری کنم مبادا اشک های منتظر اجازه ریختن بیابد به مردمک های چشمم کش وقوس میدهم تا مانع فرود امدن قطرات باران اشکهایم شوم.

دست های نوازشگر اش روی شانه هایم حرکت میکند و اهسته پیچ میزند.

-وقتی ارزش خود را نمیفهمی حقت است!

در موقعیت قرار ندارم حرف ها اضافی اورا بشنوم کاسه صبرم دیگه ضرفیت و گنجایش ندارد نزدیک است عصبانیت و برانگتیخی ام را روی او خالی کنم که باز خودم را کنترول میکنم.

روی رفتن به صنف و بروبرو شدن به با پریسا لعنتی را ندارم بدون انکه نگاهی شرمنده ام را از زمین بردارم زمزمه وار میگویم.

-میشه کیفک ام بیاری میروم کار دارم.

پروانه زرنگ تر از انست که فکرش را بکنم.

-باشه منم میرم.

هنوز یک قدم هم از جایم نتوانسته ام تکان بخورم انگار پاهایم را به زمین میخ زده است.

پروانه جزوه بدست میاید.

کنار دستم می نشیند و از حالت نیم روخ بطور کامل سمتم میچرخد و دست اش را روی دستم میگذارد.

-کسیکه میل ماندن ندارد چه بهتر که از همان اول برود.

بغض لعنتی عین یک توب شاهراه گلونم را بسته است اجازه حرف زدن نمیدهد نگاهم را به انسوی شیشه سوق میدهم تا بلکه موضوع بحث تغیر یابد اما دست بر دارد نیست.

دستم را میان دستانش به گیرو میکرد و پشت دستم را به ماساژ میگرد که مجبور میشوم فرمان را بایک دست کنترول کنم و دست راستم را کاملا در اختیارش رها کنم.

در اخرین قسمت محله حاجی عباس پیاده میشود و من با حال خراب ازش تشکر میکنم در را که می ببند خم میشود و مستقم نگاه اش میخ چشمانم میشود.

درچشمان رنگ اسمانی اش یک دونیا حرف نهفته است که در اوج یاس و ناامیدی دلم را گرم میکند.

-میشه فردا زحمت بردنم را بکشی ؟

بدون طرح قبلی فکری به سرم میزند برای تنبه کردن پریسا مهره خوبی است چه بهتر از اینکه خودش پا پیش گذاشته است .

بدون ضیاع وقت "بلی" را بدهم.

موبایل اش را بطرفم میگرد منظورش را درگ میکنم شماره ام را دایر میکنم.

هنوز به خانه نرسیده ام که صدای دریافت پیام مرا به سمت چپرکت خواب ام میکشاند.

شماره پروانه است

رسیدی بخیر

بلی مینوسم و دکمه سیند را لمس میکنم.

خسته تر از هر روز از خواب بلند میشوم هزار یک طرح و نقشه برای تنبه کردن پریساه در طول شب کشیده ام کافی است وقت و زمانش برسد تا دمار از روزگارش در بیاورم.

اب بدست وصورتم میزنم و حرکت میکنم هنوز از چهار راهی فرهنگ دور نزده ام که صدای موبایلم بلند میشود.

شماره ای نا اشنا است دکمه وصل را میزنم و بگوشم نزدیک میکنم ؟

-فرها؟؟

یادم می اید شماره ام را به پروانه داده بودم تاسه دقیقه دیگر میگویم و تماس را قطع میکنم.

پروانه نسبت به پریسا لاغر است اندام کشیده ولبان نازک اش کاملا با پریسا در تضاد است چشمان ابی درخشان اش جذابیت پوست سفید اش را چند برابر کرده است از روز که دیده ام موهای ابریمشی اش را با کلیپس نگین دار بقول خودش یخک پشت سرش هدایت میکند اینگونه پیشانی اش بلند تر وزیباتر به نظر میرسد.

کنارش توفق میکنم عین ملکه ها کنار دستم می نشنید و بوی عطر اش فضای بسته ماشین را به دوکان عطاری تبدیل کرده است نمیدانم امروز زیاد استفاده کرده یا دیروز من وضعیت خوبی نداشتم و نفهمیدم.

هرچه که بود سلول سلول بدنم پر از بوی خوش پروانه میشود گندم زار ابریشمی که از زیر شال اش بیرون زده است نشان میدهد که انتهای موهایش را رنگ قهوی کرده است.

دستان براق و سفیدش که به سمتم کشیده میشود و حین سایده شدن دستم به دست اش بی اختیار بیاد پریسا می افتم هنوز زود است که تصویر ان لعنتی از روی تکه های شکسته ای دلم پاک شود سخت است که تمام احساس و علاقه را در گوشه قلبم دفن کنم و جایش را به یکی دیگه بدهم.

پایان سمستر نزدیک است در این مدت پروانه نه تنها اب سردی روی خرمن اتش وجودم شده بلکه در تمام سلول و جودم رخنه کرده است و عین پیچک در تمام وجودم ریشه دوانیده است صادقانه بگویم معتاد شده ام به نوازش دستهایش و به گرمی اغوشش خاصتا اوای دلنواز و منحصر به فردش.

بودنش در کنارم عین طلوع خورشید تاریکی های زندگی ام را روشن کرده است دورغ چرا در کنار او معنی رفاقت را معنی عشق را با تک تک از اجزای و جودم چشیده و درگ کرده ام .

ختم اولین سمستر درس مان را دونفره جشن میگیریم مهمان منم و میزبان یارم هیچ چیز نمی تواند امروز آرامم کند به افتخار امشب قرار است لبی تر کنم و بوسه برلبان پیک که بادستان یارم پرمیشود بزنم مگر لذتی بالا تر این است ؟؟ از همین حالا مست مستم.

از حمام بیرون میشوم نم موهایم را جلوی اینه خشک میکنم پائین بلوز سفید رنگم را زیر کمر بند شلوارم میفرستم نسبت به روزهای دیگر بشتر بخودم میرسم اینچ به اینچ اندامم را روی ائینه بررسی میکنم.

هوا رو به تاریک شدن است کوچه های جبرئیل را وجب به وجب گز کرده ام این ثانیه های لعنتی انگار بامن به لج افتاد است از جایش تکان نمیخورد گویا دست های نامرئی مانع حرکت اش میشود و نمیگذارد به زمان موعود که راس ساعت ده شب است مرا برساند.

به مغزم دستور میدهم حد اقل امشب را با دل سرکشم همرا شود نمیدانم چرا دستانم میلرزد به سختی فرمان را کنترول میکنم درفاصله دور تر از خانه اش ماتیز سیا رنگ ام را به امان خدا می سپارم و ان چند متر مانده را پیاده قدم میگذارم .

در باز است اهسته انرا به عقب هول میدهم دستانم در بند پلاستیک غذا است هنوز شام نخوده ام شاید پروانه هم منتظر است تا اولین شام مان را کجا صرف کنیم با پایم در را میبندم و پروانه به استقبالم قدمی پیش میگذارد ویکی از خریطه را ازم میگرم و جلوتر وارد خانه میشود.

بسته ها را در گوشه ای میگذارد و چادر اش را بروی اویز می اندازد موهای ابریشمی اش دور دور شانه هایش را گرفته وبه امتداد گودی کمرش در اهتزاز است امشب فوق العاده شده است تمام هنرش را روی ارایش اش بکار برده است دستم که دور کمرش حلقه میشود تار موهایش با پشت دستم سایده میشود احساس میکنم هنوز نم دارد بوی شامپو وعطرش بیشتر از پیش مسخ کننده شده است .

کمی بطرف خودم میکشم تافاصله را به حد اقل برسانم اما او مسلط بر اوضاع است خوب بلد است چگونه دل دیوانه ام را تا مرز انفجار تحریک کند بروی دستم خم میشود طوریکه نوک موهای ابریشمی اش به کف اتاق مماس میشود نگاهم نقطه نقطه قسمت سینه اش که از زیر تاب بیرون زده است را مانور میکند.

گردن بلند اش زیر نور الاژین اشوب در من خلق میکند که باعث میشود اولین طعم بوسه را مزمزه کنم.

لعنتی چشمان گریزانش عین سونامی استقامت ام را به یغما میبرد بی اراده صورت اش را میان پنجه هایم قاب میگرم و لبانم را به بجنگ لبانش می فرستم کام عمیق از لبان که شبه توت فرنگی نقاشی شده است میگیرم عنقریب است که کنترول اوضاع از دستم خارج شود که گمانم از نگاهم انچه در درلم غوغا میکند خوانده است و در تقلای بیرون شدن از حصار بازوانم می براید.

پیشانی ام را به پیشانی اش تکیه میدهم و آرام میگویم.

-راه فرار نداری !

کف دست اش نوازش وار روی صورتم می نشنید و مرا به عقب هول میدهد.

حین بیرون امدن از حلقه بازوانم گردنش را طور میچرخاند که موهای لعنتی اش دسته دسته شبه کوچ پرنده گان از روی این شانه اش به سمت شانه ای دیگرش به پرواز در می اید.

دمادم صبح است هوا گرگ میش شده سرش را از روی سینه ام بلند میکند از میان پلک های نیمه بسته ام به موهای افشانش که به طرز دیوانه کننده ای روی صورت اش ریخته است نگاه میکنم از عقب نخ ابریشمی هایش واژه های چشمانش را بخوبی در ذهنم ترجمه کنم که میگوید.

هوا روشن میشه و نگران همسایه ها اند!

گیره که میان نگاه مان افتاده است به ناچارا باز میکنم و از ممنوعه ترین مکان خودم را جدا میکنم و رهسپار خانه میشوم.

پروانه بخوبی توانسته است زخم که پریسا بدلم زده بود التیام بخشد واینک در حال فراموشی است.

امتحانات به اخر رسیده است تا یکی دو روز دیگر پروانه مسافر میشود میرود بقول خودش وطن.

میرود تا عروسی یگانه عمه اش را سپری کند.

گرچند دور بودن از پروانه کار سختی است ولی مجبورم تا برگشت اش صبر ایوب را پیشه کنم تنها وسیله اتباطی در مدت همین دستگاه کوچک است که بابت اش گراهامبل را هزار مرتبه دعا کرده ام.

نمیدانم چرا بر نمیگردد اکثرا هم گوشی اش خاموش است در همان اوایل گفته بود که عمه اش مانع امدن اش میشود ولی مشکوک است، کارهایش برایم قابل درگ نیست زمستان را بدون پروانه و بدون لمس دستانش زیر نیشتر سرما جانسوزسپری میکنم چشم امید به بهار بسته ام به امدن پروانه و به گرفتن دوباره دستانش.

بعد از سه ما امروز تازه برگشته است برای دیدنش اسمان را به زمین میدوزم و در دلم پایکوبی برپاست تعلل جایز نیست برای گرفتن دستانش لحظه شماری کرده بودم.

حالا انتظار به پایان رسیده است و من بدرنگ به سمت محله براه می افتم درست سری کوچه هشت متری توقف میکنم و زنگ میزنم.

صدایش از پشت خط میشنوم که نامم را صدا میکند.

-فرها !!

اینگونه صدا زدنش اشوب در دلم بوجود می اورد .

-نمیشود خسته ام جانم فردا !

جانم برای جان گفتن اش میرود امکان ندارد بدون زیارت روی اش بر گردم زمزمه وار میگویم.

-میدانی چند وقت است ندیدمت !

کمی مکث میکند

-بعد ازین عادت میکنی.

چه گفت ؟؟؟

-زبانت دراز شده دختر!

تانیای از جایم تکان نمیخورم هشت متری هستم.

با گفتن باشه تلفن اش قطع میشود.

کمی دیر رسید در را برایش باز میکنم و کنارم می نشنید.

به ساعت اشاره میکنم

-دیر کردی!

قوس لبانش به زیباترین شکل ممکین دریف دندانهای صدف گونه اش را به نمایش میگذارد و میگوید "میرفتی پای منارا استا میشدی زود تر میرسیدم".

کنایه اش را درگ میکنم دور از کوچه اش استاد شده بودم .

به صورت اش اشاره میکنم

-خیلی سرد بود ؟؟

از بسکه سیا ولا غر شده است.

زبانش را روی لبان ترک برداشته میچرخاند و میگوید چیزی نیست

-کمی مریض بودم.

با سرم به سمت معاینه خانه که انطرف تر موقعیت دارد اشاره میکنم .

-ناسلامتی شهر امدی پیاده شو بریم !

ترسیده و بحالت برانگیخته میگوید

-نه چیزی نیست.

نفهمیدم چرا وقت اسم داکتر را گرفتم چهره اش بهم خورد و اسرار به برگشت کرد.

نتوانستم در مقابل اش مقاومت کنم دور میزنم و در برابر کوچه اش توقف میکنم دروازه را باز میکند قبل از پیاده شدن به بسته که روی صندلی عقب گذاشته است اشاره میکند .

-خانه که رسیدی بیبن!!

تا میخواهم روی مردمک چشمش دقیق شوم نگاهش را ازم میگرد و سریع پیاده میشود چه شده بود که انگار دریا دریا غم در ان چشمان ابی اسمانی اش موج میزد حس بد و خبر ناخوشایند در ذهن ناخود اگاهم شکل میگرد.

هزاران سوال در مغزم خلق شده است دیر امدنش و خاموش بودن تلفن اش از همان اول برایم مشکوک بود اما من تلاش میکنم انچه انرژی مثبت است بخودم تزریق کنم.

بسته سوغاتی اش وسوسه ام میکند تا ببینم.

عجله دارم برای دیدنش پیش از اینکه لباسهایم را عوض کنم سراغ کادو و بسته ها میروم .

بادیدن این همه کاغذ حیرت زده میشوم جز نسخه و ازمایش هایکه از هیچ یک ان سر در نمی اورم چیزی دیگری نیست اما مطمئین هستم مربوط خودش است اسم پروانه روی هرکدام از برگه میخوانم.

چیزی بذهنم نمی رسد اما هرچه است مهم است بسته را دوباره میبندم و به موبایل ام چنگ میزنم شماره اش را میگرم بوق اول، دوم، سوم به بوق چهارم نرسیده قطع میشود.

فکر و ذهنم را روی تمام گزینه های مشکوک مانور میدهم اما به هیچ نتیچه نمی رسم.

از خانه بیرون میشوم به سمت چهارده متری پا تند میکنم به دواخانه یکی از دوستانم خودم را میرسانم نسخه ها را یکی یکی برایش نشان میدهم وطالب معلومات میشوم.

چه خبر ناخوش ایند که بند بند استخوانم را به اتش کشید.

اخرین مرحه سرطان خون یعنی مغز استخوان هایش قادر به تولد سلول خون نیست.

این جمله نحس در گوشم ایکومیشود و زمین و زمان دور سرم چرخ میزند.

تازه میفهمم هیچ عروسی درکار نبوده و پروانه در این مدت بستری بوده است.

باحال خراب به خانه برمیگردم دونیا با تمام سنگینی کائینات اش به شانه ام لنگر انداخته است .

به تماس هایم جواب نمیدهد گمانم از پنهان کاری که کرده است خجالت میکشد.

پیام کوتا مینوسم

واقعیت است ؟؟

هنوز چشمم از اسکرین موبایل کوچ نکرده است که جواب بلی دریافت میکنم.

با گرفتن جواب بلی چشمانم مجوز اشک ریختن را دریافت میکند انهم برای کسیکه به ظاهر هفت پشت با من غربیه است ولی در باطن تنها امید و بهانه ای زنده ماندم است .

بالیشت هق هق گیریه هایم را که تا مرز فریاد پیشرفته است در خود محو میکند.

اینبار پروانه رفت که دیگرهیچ برگشت نداشت رفت و تمام ارزوهایم را باخودش برد رفت و تنها خاطره های شرین یکسال را بیاد گار گذاشت.

سمستر سوم را بدون پروانه اغاز میکنم.

تعداد ما کمتر از سال گذشته است از ان شادی و خوشی های سال قبل خبری نیست روزهایم در سکوت سپری میشود در همان ابتدای سال احساس خستگی میکنم.

بدون پروانه دانشگاه رفتن حکم زندان رفتن را برام پیدا کرده است.

مثل همیشه چهارده متری را دور میزنم پریسا انطرف بروی پیاده رو استاده است از کنارش رد میشوم حدث میزنم منتظر سرویس یاهم سه چرخه است در فاصله کمی جلوتر توقف میکنم دلم نمی اید منتظر بماند هرچند دل خوش از او ندارم.

به عقب بر میگردم شیشه را پائین میدهم.

-وسیله نداری بیا بریم.

گونه هایش سرخ شده و شرم و خجالت را بوضوح از چهره اش میخوانم مطمئین هستم هنوز بیاد دارد که چگونه تحقیرم کرده است .

با پر رویی پا پیش میگذارد و پر رو تر از ان در جلو را باز میکند در دلم غر میزنم قربان پوست رویت شوم.

حین نشستن آرام سلام میدهد و موهایش را زیر رو سری اش می فرستد گمانم این حرکت یکی از عادت همیشگی اش است.

شیشه پهلویش پائین است و نوک موهایش در دست باد به پرواز در امده است.

بعداز یکسال اولین بار است که در این فاصله نزیک از هم قرار گرفته ایم .

درسکوت به سمت دانشگاه میرانم انتهای جاده محله است سکوت را میشکند.

-هنوز قهری ؟؟

پوزخند بیشتر شبه قهقه است "نه" !

ادامه میدهم.

-حافظه ام چیزی را که باعث ازارم شود زود فراموش میکند.

از حالت نیم روخ بطورکامل به سمتم میچرخد و با عجز میگوید.

-بابت انروز شرمنده ام کاری که نباید میشد اتفاق افتاد از خجالت نتوانستم ازت معذرت خواهی کنم.

دلخور و حق بجانب میگویم.

-بعض زخم ها چنان عمیق است که با هیچ عذر خواهی و مرهمی قابل التیام نیست پریساخانم .

پریسا خانم را طور تلفظ میکنم که دلخوری ام را بیشتر نشان دهد.

اهسته لب میزند "شرمنده هستم".

-همینکه متوجه اشتباهت شدی کافی است بهتر است زیاد رویش نپیچیم گذشته ها خوب است در همان گذشته باقی بماند.

دونباله حرف ام را میگرد و میگوید "بابت وفات دوستت هم نتوانستم تسلیت بگویم".

فکر میکنم از همین حالا نیش و کنایه اش شروع شده است .

از پای منارها به سمت تانگ مولوی دور میزنم و برای تغیر موضوع بحث درس و محصلین را پیش میکشم.

-امسال متاسفانه تعداد بچها کم است.

سرش را بالا و پائین به مقصد تائید حرفم تکان میدهد و لی خوب میفهمم چیزی در ذهن اش برای گفتن دارد ولی برای به زبان اوردن اش دو دل است این را از حالت چهره اش درگ میکنم.

اجازه میدهم بابت کار کرده اش معذب نباشد.

-سرویس نگرفتی ؟؟

- نه هنوز

امسال برادرم نیست سرویس هم نگرفته ام!

بیاد روز میفتم که با کرولا از کنار رفت و بابت ان مورد تمسخر هادی قرار گرفتم.

-کرولا خوستی ازخودت شماست

-بود فروختند.

زبان بی اراده باز میشود من تنها هستم اگر به غرورت صدمه نمیزنم.

اهی از سر پیشمانی میکشد منکه معذرت خواهی کردم.

-اری خیلی زود!!

سرش را پائین می اندازد و ارام میگوید.

توکه سرت با پروانه گرم بود نیازی به معذرت خواهی من نداشتی .

پوزخند میزنم انگار دست پیش گرفته تاپس نیفتد

-اگر پروانه نبود ضرب سیلی تو مرا از دانشگاه بیرون انداخته بود الان اگر دانشگاه هستم مدیون پروانه هستم.

صدایش بلند میشود.

-تنها یک روی سکه را میبنی.

منظورش را نمی فهمم.

سوالی نگاهش میکنم .

- مثلا!

-خودت میفهمی انقدر بهم چسپیده بودید که اجازه ...

حرف اش را قطع میکنم خط نشان کشیدن وتهدید هایش را بیادش می اروم که انروز چطور قلمی و رسمی برایم سخنرانی میکرد.

-چه انتظار داشتی بغلم را باز میکردم و میگفتم منتظرت بودم.

صورت اش را کمی نزدیک میکند صدایش را نیز بالا میبرد.

-برای یک دختر اسان نیست گفتن انچه که یک پسر در ذهنش اش خیال بافی میکند اقا فرهاد.

- تو دختر نیستی که از دل یک دختر بیایی.

طلبکارانه به چشمانم خیره میشود

-اصلا میدانی در ای یکسال تو وپروانه با دل من چه کردید.

من بابت انروز هزار بار خودم را لعنت کردم هزار بار خودم را سرزنیش کردم اما تو یکسال این کار را بامن کردی.

نزدیک در وردی دانشکا هستیم گلونش پر از بغض است با انگشت به کنار جدول اشاره میکند .

-پیاده میشوم

حرف اش را نشنیده میگرم و براهم ادامه میدهم .

مانع سرازیر شدن اشک اش شده نمیتواند در میان گیریه هایش چنگ میزند به فرمان که تعادل از دستم خارج میشود داد میزنم

-به کشتن میدهی ؟؟

باعجز لب میزند گفتم استاد کن.

ان کوه غرور عین یخ پیش چشمانم در حال اب شدن و فروریختن است او که با یک اخم اش می مردم و هزار تکه میشدم باورم نمیشود این دختر که کنارم نشسته است همان پریسا مغرور است.

در گوشه پارکنگ توقف میکنم و کلید را سمت اش میگرم

-هروقت امدی در را ببند.

پشت این نقاب که نفوذ ناپزیر احساس میکردم چه دل نازوک پنهان بوده که در کشف ان ناموفق عمل کرده بودم حالا این نقاب غرور شکسته و اصل پریسا را میبینم.

پایان صنف است نزدیک میشود در حالیکه حلقه کلید روی انگشت اشاره اس است به سمتم میگرد.

باسر به بیرون اشاره میکنم .

-توبرو منم میایم.

نمیخواهم معذب باشد تجربه شکستن غرور را دارم تحقیر شدن را مزه کرده ام دوست ندارم کسی دیگر ان بچشد.

نمیدانم حرف های ساده و معمولی او چه دارد که اینگونه مرا در اتش میسوزاند.

نمیدانم با این ضعف و با این درماندگی چه کنم روی تمام کارم هایم کنترول دارم الی روی نگاهم که دم به دقیقه بسوی پریساه پرواز میکند.

دیری نگذشته است که باز همان سلام علیک های کوتا از سر گرفته شده است و درهمین مدت کوتا عنقریب است حد حدود که با خودم کشیده بودم به فنا برود و تپیش های دل زارم دوباره عود کرده است این گرمای حیجان انگیز و این بی قراری ها خانمان سوز دوباره برگشته است.

مترسم اشوب که در دلم به جولان افتاده است از نگاهم بخواند تلاش میکنم اسیر چشمانش نشوم ولی موفق نیستم گمانم به بی تابی هایم پی برده و واژه های نگاهم را خوانده است رنگ پرندن هایم کار دستم داده است.

نگاهش را از شیشه پهلویش میگرد و بطرفم میچرخد.

-فرهاد ؟؟

اوای دل انگیزش به طرز فجیعی بدلم چنگ میزند استاد بود در ربودن دل استاد تر از ان در دلبری!

-هوم م م

-چرانگاهت را ازم میگیری چیزی که در دلت است چرا نمیگویی !

بخدا رسوا شدم یک هفته هم نتوانستم قهرم را نگهدارم چنگ به موهایم میزنم و میگویم .

-نگاهم را چرا ازت بیگرم. چیزی هم برای گفتن ندارم.

-از سرخ سفید شدن ات معلوم است.

برای فرار از رسوایی راه کوچه علی چب را مگیرم و میگویم.

مشکل ازعینک ات است فردا بعد از درس میشه شفاخانه صحت سبز مراجعه کنی مختصیص چشم وبینایی سردرد منتظر یک مریض است.

-باشه قبل اش میریم یک نهار میخوریم و بعد هرجای که گفتی من اماده ام.

بینگ سرم به صدا در می اید.

یعنی دعوت برای نهار انهم بشکل غیر مستقیم .

نابغه است این دختر از کوچکترین فرصت استفاده حیاتی میکند.

درحال تحلیل و تجزیه مفکوره اش هستم که دست اش بند چانه میشود و سرم به سمت خودش میکشاند

-موافقی ؟؟

تماس نوک انگشت اش عین مورفین تمام خیال ها را از سرم به تاراج میبرد و تمام زخم های که بدلم زده بود با همین تماس اندک اش از یادم برد.

نگاهم را به چشمان تبدارش میدوزم و بایک دست فرمان را کنترول میکنم وبا گذاشتن دست دیگرم بروی دست اش که هنوز بند چانه ام است لب میزنم.

-میفهمی که چقدر منتظر لمس دستانت بودم.

میخندد و میگوید.

-پس با پیشنهادم موافقی !

کنترول اوضاع را بدست میگرم و میگویم "در مورد اش فکر میکنم ولی وعده نمی دهم".

شب است چراغ مطالعه را روشن میکنم جزوه های درسی را بالا و پائین میکنم فکرم بجای درس جست خیز کنان به دوما قبل بر میگردد.

نه نه این رسم اش نیست این انصاف نیست من هنوز عزا دار هستم سیا پوش هستم هنوز طنین اواز پروانه در گوشهایم جاری است هنوز در خیالاتم با هم حرف میزنم.

مغزم یک تنه به طرف داری از پروانه برخواسته اما دلم بر طبل مخالف میکوبد حیرانم به ساز کدام یکی برقصم در این کشمکش مغزم کوتا بیا نیست و وادارم می سازد تا فردا قبل از رفتن به دانشگاه به زیارت اش بروم .

از پیچ کابل بانک دور میزنم و جاده ای سربالای که منتهی به مسیر اسلام قلعه است را درپیش میگرم تیر نگاهم به سمت منزلگه ای ابدی عشقم که در انسوی جاده در دل کوه قرار دارد کشیده میشود بدرنگ کاسه چشمانم غرق اشک میشود .

شیشه را کمی پائین میدهم تا نسیم دل انگیز صبحگاهی را به ریه هایم بفرستم و به جریان مایع گرم روی گونه هایم اجازه میدهم تا با خیال راحت مسابقه اش را به نمایش بگذارد .

حتما او نیز از امدنم با خبر است منکه خوشحالم نمیدانم اوهم از رفتنم خوشحال میشود یانه ؟؟

حس شادی از اینکه کنار عزیزم میروم با حس غم که نمی توانم دستانش را لمس کنم و به اغوشم بشکم هردو به من هجوم اورده است از طرف می شرمم از اینکه دیروز به عشق اش خیانت کرده بودم حالا شبه مرد خیانت کار چانه ام میان یخن ام فرو رفته است.

دوزانو می نشنینم و دست روی سنگ سیا رنگ که سوره توحید روی ان نقش بسته است میگذارم خط به خط ایه های ان و در انتها تاریخ تولد و وفات را بدون صدا میخوانم باران اشک ام بروی سنگ میبارد هر یکی پخش میشود.

باطری اب را که باخودم اورده ام گرد خاک سنگ قبر اش را میشویم و تک تک روزهای اشنائی ام را بخاطر می اوردم چقدر عمر این دوستی کوتا بود راست است که میگوید عمر شادی وخوشی ها کوتا است.

حرف های تلبار شده دلم را بدون از قلم انداختن برایش میگویم و او در سکوت گوش داده است.

نمیدانم چه مدت درد دل کردم از دل کوه که پائین می ایم یکراست به سمت دانشگا میروم همه رسیده اند بجز من.

چشمم به پریسا می افتد دلخور نگاهم میکند دلیلش را میدانم ولی برخ ام نمی اورم.

بجای همیشگی ام مینشنیم لرزه موبایلم خبر از دریافت پیام میدهد پوشه پیام ها را باز میکنم پریسا است.

چرا دیر امدی؟؟

در جواب مینوسم خواب مانده بودم.

به دقیقه نکشیده دوباره مینوسد.

امروز نهار کجا مهمانم ؟؟

نمیدانم چرا اینقدر زود مات ام میکند .

شکلک قلب برایش میفرستم یعنی اینجا .

ورد استاد باعث میشود دست از رد بدل کردن پیام بر داریم.

ساعات پایانی نزدیک است تمام رستورانت های شهر را در دلم مرور میکنم نمیخواهم جای بروم که قبلا با پروانه خاطره دارم .

پریسا گوشه حیاط منتظر است واقعا خدا در خلقت این دختر تمام هنرش را بکار برده است زیبای او نشان از عظمت و قدرت خداست هیچ کمبودی در وجودش نیست همان چند تار موی بیرون ده از زندان روسری که پیچ در پیچ به موازات گردن اش رها شده است بدلم چنگ میزند قسم میخورم خط لب اش قشنگ ترین منحنی دونیا که چه هنرمندانه ترسیم کرده است.

طرح لبخند روی لبانم بوجود می اید و نجوا میکنم .

-قرار نبود من داکتر برم.

متوجه منظورم میشود دست روی سینه اش میگذارد.

- طبیبت ات حی و حاضر!

به سمت گیرده پارک حرکت میکنم.

حین ورد به رستورانت انگشتانم برای اولین بار هم اغوش پنجه هایش میشود و قلبم از این هم اغوشی دیوانه ورا به تپیدن شروع میکند گوشه ترین قسمت رستورانت را انتخاب میکنم و پریسا را به کنارم هدایت میکنم نگاهم به را چشمانش سوق میدهم و اهسته نجوا میکنم.

-خدامیداند این بدهکاری را چگونه تمام کنی ؟؟

اخم هایش بهم نزدیک میشود و سوالی نگاهم میکند.

لبانم را غنچه میکنم و به صورت اش اشاره میکنم.

بامشت به شانه میکوبد و سرش را با طنازی به طرفم کج میکند که موهای در رفته از سنجاقش در هوا معلق میشود.

زمزمه میکند صبور باش.

اینجاست که پای خدا را پیش میشکم و قلب دیوانه ام را قسم میدهم تا محض رضای خدا دست از دیوانگی بر دارد و لحظه همان کنج سینه ام آرام بیگرد.

با امدن شاگرد و اوردن غذا برای لحظه ارتباط چشمی ام را قطع میکنم و در دلم خدا خدا میکنم که فقط امروز را بدادم برسد اما اسیر شدن دستم میان دستان داغش خیال ام را پاره میکند و باز من به اتش هولم میدهد .

امان از لحظه که شاگرد رستورانت میرود و هردوی مان را تنها میگذارد.

مانع دست خطا کار و بی حیایم شده نمیتوانم میرود به سمت که نباید می رفت.

دست اش را روی دست جستجو گرم میگرد و کنار گوشم لب میزند.

-دست زدن به اموال خصوصی مردم جرم دارد.

با شنیدند این جمله پوق میزنم که دانه های برنج لعنتی عین ساچمه های چره یی در هوا پخش میشود.

آه خدای من حتی یک روز هم نتوانستم بدون گند کاری کنار او سپری کنم نمیدانم چرا پیش پریسا دست پایم را گم میکنم.

رنگ در صورت ام نیست چشمانم خیس اشک شده و صرفه های ممتد فرصت حرف زدن را ازم گرفته است.

لحن مظلومانه که معذرت خواهی میکند بشتر از پیش خجالتم میکند.

چشمان اشکی ام را با کف دست پاک میکنم وفحش های پدر ومادر در حال جهیدن از مرز لبانم است که بزور نگهش میدارم.

با یک دست به پشت ام میکوبد و با دست دیگرش گلاس را بطرم گرفته است اب را از دست اش میگرم و تا ته سرمیکشم تا بلکه کمی اتش درون سینه ام سرد شود.

غذا که تمام میشود به نیت تصفیه حساب از جایم بلند میشوم انگار ذهنم را خوانده است از دستم میگرد و اهسته میگوید

-صبر کن عجله داری ؟

روی هر دو زانویم فرود می ایم پریسا از میان کیف اش پول که نمیدانم چقدر است بیرون کشیده و کف دستم میگذارد .

-این هم جریمه بابت حرفم.

در حالیکه عقل و دلم هردو دست یکی کرده است برای گرفتن پول ولی زبانم چیزی دیگر باد میکند.

برای متقاعد کردنم میگوید.

-نوبت توهم میرسد.

قبل از اینکه زبانم کاری دستم بدهد و بیجا باز شود پول را میگرم و بعد از حساب نهار بطرف در ملک حرکت میکنم در ادامه راه بطرفم میچرخد و ملتمسانه اسمم را می برد.

-فرهاد!!

به سمت اش مایل میشوم تا بیبنم چه میگوید.

گونه هایش سرخ میشود و حرف که تا سر زبانش می اید و الی جراات گفتن اش را نمیکند می پرسم.

-داکتر میخواهی بری ؟؟

-نه ! میخواهم تمام اتفاقات بد که بین افتاده است را فراموش کنی قول میدهم روزهای خوبی برای هردوی ما بسازم.

نوسینده : خالق غزنوی

تاریخ :1 سنبله 1401

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


دو شنبه 16 مرداد 1456برچسب:نقاب غرور,

|

شجره نامه پشی

این متن درحال تکمیل شدن است دوستان که در زمینه معلومات دارند در کامنت معلومات خود را بنویسید تا در غنامندی و دقت پشتر کمک کرده باشید ممنون


سه شنبه 17 اسفند 1399برچسب:شجره نامه پشی, پشت نامه پشی,

|

نتایج کانکور سال ۱۴۰۱

  پایجلگه

P07000787 شمسیه موسی خان صفدر اناث 1400 غزني پای جلگه 234/8725 دیپارتمنت زبان و ادبیات پشتو (اناث) پوهنځی زبان و ادبیات پوهنتون تعلیم و تربیه کابل

P07000765 عزت الله نیازعلی محمدامین ذکور 1400 غزني پای جلگه 228/7752 دیپارتمنت مدیریت انکشاف (ذکور) پوهنځی اداره و پالیسی عامه پوهنتون بلخ

P07005528 میرزمان حسین بخش محمدرحیم ذکور 1400 غزني پای جلگه 225/9482 دیپارتمنت زبان و ادبیات چینایی (ذکور) پوهنځی زبانهای خارجی پوهنتون کابل

P07000771 روح الله علی مدد بوستان ذکور 1400 غزني پای جلگه 214/2145 دیپارتمنت مدیریت انکشاف (ذکور) پوهنځی اداره و پالیسی عامه پوهنتون بلخ

P07000773 روح الله نیازعلی محمدامین ذکور 1400 غزني پای جلگه 204/6511 دیپارتمنت مدیریت انکشاف (ذکور) پوهنځی اداره و پالیسی عامه پوهنتون بلخ

P07000778 بس بیگم ابراهیم جان محمدعیسی اناث 1400 غزني پای جلگه 170/4774 واجد شرایط جذب در مؤسسات تحصیلات عالی خصوصی

P07000789 لیلما مرزاحسین حسین اناث 1400 غزني پای جلگه 169/1244 دیپارتمنت فزیک (اناث) پوهنځی تعلیم و تربیه پوهنتون غزنی

P07003408 محمدعلی محمدحسن خدایرحم ذکور 1399 غزني شهداپایجلګه 274/5209 دیپارتمنت زبان و ادبیات چینایی (ذکور) پوهنځی زبانهای خارجی پوهنتون کابل

P07003407 مبارکشاه جمعه خان محمدعلی ذکور 1399 غزني شهداپایجلګه 225/44 دیپارتمنت زبان و ادبیات چینایی (ذکور) پوهنځی زبانهای خارجی پوهنتون کابل

P07003542 صغرا خانعلی سلطان اناث 1399 غزني نسوان پای جگله 175/192 دیپارتمنت فقه و قانون (اناث) پوهنځی شرعیات پوهنتون غزنی

P07003541 شکیلا محمدحسین غلام حسین اناث 1399 غزني نسوان پای جگله 216/9018 دیپارتمنت جامعه شناسی (اناث) پوهنځی علوم اجتماعی پوهنتون تعلیم و تربیه کابل

  مرکز جاکه

P07003405 گل شاه سخیداد محمدعیسی اناث 1398 غزني مرکز جاکه 258/385 دیپارتمنت فلسفه و جامعه شناسی (اناث) پوهنځی علوم اجتماعی پوهنتون کابل

P07003403 محمدهادی محمدعلی غلام شاه ذکور 1399 غزني مرکز جاکه 248/056 دیپارتمنت سیستم اطلاعات جغرافیایی (ذکور) پوهنځی جیوماتیک و کدستر پوهنتون پولی تخنیک کابل

P07000835 طاهره غلام حیدر علی بخش اناث 1400 غزني مرکزجاکه 197/6221 دیپارتمنت تکنالوژی معلوماتی (اناث) پوهنځی کمپیوتر ساینس پوهنتون شیخ زاید خوست

P07000842 گلثوم محمدحسین سلطانعلی اناث 1400 غزني مرکزجاکه 189/8594 دیپارتمنت امورمالی و بانکی (اناث) پوهنځی اقتصاد پوهنتون غزنی

P07000841 گلناز ابراهیم چمن اناث 1400 غزني مرکزجاکه 170/1606 دیپارتمنت بیولوژی (اناث) پوهنځی تعلیم و تربیه پوهنتون شیخ زاید خوست

P07000848 زینت نادرشاه محمدعیسی اناث 1400 غزني مرکزجاکه 169/4467 دیپارتمنت بیولوژی (اناث) پوهنځی تعلیم و تربیه پوهنتون شیخ زاید خوست

P07000845 سیماگل علی خان علی جمعه اناث 1400 غزني مرکزجاکه 162/5079 واجد شرایط جذب در مؤسسات تحصیلات عالی خصوصی

P07000839 فرشته علی شاه محمدعیسی اناث 1400 غزني مرکزجاکه 161/3859 واجد شرایط جذب در مؤسسات تحصیلات عالی خصوصی

  مختلط جاکه وعلیاد

P07003406 سردار حسین عبدالکریم محمدعلی ذکور 1398 غزني مختلط جاکه وعلياد 222/1653 دیپارتمنت عمومی (ذکور) پوهنځی فزیک پوهنتون کابل

P07000526 حوابگم ابراهیم قربان علی اناث 1400 غزني مختلط جاکه وعلياد 209/7782 دیپارتمنت منجمنت و ادارۀ تشبثات (BBA) (اناث) پوهنځی اقتصاد پوهنتون غزنی

P07003508 نجیبه محمدکاظیم علی شفا اناث 1395 غزني مختلط جاکه وعلياد 176/2392 دیپارتمنت زبان و ادبیات پشتو (اناث) پوهنځی زبان و ادبیات پوهنتون غزنی

P07000523 اسدالله طاهرشاه محمداسحق ذکور 1400 غزني مختلط جاکه وعلياد 171/1165 دیپارتمنت کیمیا (ذکور) پوهنځی علوم طبیعی پوهنتون بامیان

P07003510 طاهره عبدالله خادم شاه اناث 1399 غزني مختلط جاکه وعلياد 164/0908 دیپارتمنت کیمیا (اناث) پوهنځی تعلیم و تربیه پوهنتون غزنی

  قابجوی پشی

P07003573 مرتضی محمدصادق علی جعفر ذکور 1399 غزني مختلط قابجوي پشي 329/9125 دیپارتمنت عمومی (ذکور) پوهنځی طب پوهنتون ننگرهار

P07003577 محمدزمان امیرمحمد محمدرضا ذکور 1398 غزني مختلط قابجوي پشي 271/9128 دیپارتمنت سیستم اطلاعات جغرافیایی (ذکور) پوهنځی جیوماتیک و کدستر پوهنتون پولی تخنیک کابل

P07003567 طیبه محمدیوسف میرمحمد علی خان اناث 1399 غزني مختلط قابجوي پشي 248/1044 دیپارتمنت مدیریت آموزشی (اناث) پوهنځی علوم تربیتی و مسلکی پوهنتون تعلیم و تربیه کابل

P07003571 محمدعلی محمدنبی عبدالحسین ذکور 1399 غزني مختلط قابجوي پشي 241/4384 دیپارتمنت انجنیری جیولوجی و اکتشاف معادن (ذکور) پوهنځی جیولوجی و معادن پوهنتون پولی تخنیک کابل

P07003579 رحیمه محمدنبی عبدالحسین اناث 1397 غزني مختلط قابجوي پشي 227/9106 دیپارتمنت انجنیری مواد غیرعضوی (اناث) پوهنځی انجنیری صنایع کیمیاوی پوهنتون پولی تخنیک کابل

P07003574 علی رضا محمدنعیم تاج محمد ذکور 1399 غزني مختلط قابجوي پشي 214/7656 دیپارتمنت ادارۀ عامه (ذکور) پوهنځی اداره و پالیسی عامه پوهنتون بلخ

P07003575 نثاراحمد میرزا حسین خانعلی ذکور 1399 غزني مختلط قابجوي پشي 210/8056 دیپارتمنت انجنیری معادن نفت (ذکور) پوهنځی جیولوجی و معادن پوهنتون پولی تخنیک کابل

P07003569 فایزه میرزا حسین خانعلی اناث 1399 غزني مختلط قابجوي پشي 161/7764 دیپارتمنت تاریخ (اناث) پوهنځی تعلیم و تربیه پوهنتون پکتیا

  مختلط ناوه پشی

P07000373 سهیلا خادم حسین رمضان اناث 1400 غزني مختلط ناوه پشی 246/9164 دیپارتمنت تعلیمات کمپیوتر (اناث) پوهنځی کمپیوتر ساینس پوهنتون تعلیم و تربیه کابل

P07000375 ثریا احمدجان عبدالحسین اناث 1400 غزني مختلط ناوه پشی 210/3997 دیپارتمنت انجنیری صنایع کیمیاوی نفت و گاز (اناث) پوهنځی انجنیری صنایع کیمیاوی پوهنتون پولی تخنیک کابل

 

 

 

 

 


پنج شنبه 19 آبان 1399برچسب:کانکور ,

|

معضل کوچی‌ها در مالستان

ساکنان شهرستان هزاره‌نشین مالستان در استان غزنی، سه‌شنبه ۸ شهریور، در نامه‌ای به «کمیسیون حل مشکلات عمومی شیعیان افغانستان» که تحت نظارت و اداره طالبان است، نوشتند که مردی پشتون به نام پیرمحمد ادعا کرده است که ۳۴ سال قبل، ساکنان شهرستان مالستان ۷۰۰ راس گوسفند او را گرفته‌اند. این مرد پشتون، از ساکنان مالستان، ۶ میلیون و ۲۵۰ هزار کلدار پاکستانی (معادل حدود ۲۸ هزار دلار آمریکایی) غرامت گرفته است.

 

در این نامه آمده است که ساکنان مالستان از پیرمحمد اسناد و شواهد خواستند، اما پیرمحمد به‌جای ارائه اسناد و شواهد، به طالبان مراجعه کرد و فرماندهی پلیس طالبان نیز شماری از ساکنان مالستان را زندانی کرد. پیرمحمد، به کمک فرمانده پلیس طالبان در مالستان، از ساکنان این شهرستان مبلغ موردنظرش را اخاذی کرد. این پول از ساکنان مالستان جمع‌آوری شده است، چون پیرمحمد همه ساکنان این شهرستان را در گم شدن گوسفندانش مقصر دانسته است.

در این نامه آمده است که پیرمحمد ۳۴ سال قبل فردی را به قتل رسانده بود و برادر مقتول به نام سلحشور برای انتقام‌جویی از پیرمحمد، گوسفندان او را ربوده بود. براساس این نامه، سلحشور اصالت مالستانی ندارد و غرامت یک دعوای حقوقی ۳۴ سال قبل را نباید مردم مالستان بپردازند.

 

طبق این نامه، مبلغ ذکرشده در بهمن ۱۴۰۰ به پیرمحمد پرداخت شد، اما به دلیل اینکه پیرمحمد تاکنون سند و شواهدی ارائه نکرده است، این پول باید به مردم مسترد گردد.

 

نمایندگان مردم مالستان این نامه را امضا کردند و نوشتند: «مدعی برای اثبات ادعای خویش اسناد و شواهد قابل قبول و محکمه‌پسند ارائه کند. پیرمحمد همه مردم مالستان را دزد گوسفندان و قاتل چوپان معرفی می‌کند و این ادعا نیاز به ثبوت دارد. پس از ارائه اسناد و شواهد و بررسی آن از سوی محکمه، هر آنچه که شریعت غرای محمدی و عدالت حکم کند، ما قبول داریم.»

 

در همین حال، براساس نامه‌ای دیگری که ساکنان شهرستان هزاره‌نشین ناهور ۹ شهریورماه نوشته و امضا کرده‌اند، کوچی‌ها (کولی‌ها) که از تبار پشتون و همسو با طالبان‌اند، بابت کشته‌شدن دختری از این قوم، خواهان دریافت غرامت ۱۰ میلیون افغانی (معادل حدود ۱۱۳ هزار دلار آمریکایی) از ساکنان ناهور شده‌اند. مشخص نیست که دختر کوچی در کجا و چه زمانی کشته شده است، اما کوچی‌ها هزاره‌های ساکن ناهور را مسئول مرگ آن دختر می‌دانند و غرامت سنگینی خواسته‌اند.

 

ساکنان شهرستان ناهور با انتشار این نامه در فضای مجازی، از مهاجران هزاره در کشورهای خارجی درخواست کمک نقدی کردند تا بتوانند مبلغی را که کوچی‌ها خواسته‌اند بپردازند. در این نامه آمده است: «از عموم مهاجران و کارگران در ایران، پاکستان، استرالیا، آمریکا و اروپا عاجزانه خواهشمندیم که در حد توان با ما همکاری اقتصادی نمایند، زیرا پرداخت این مبلغ در توان ما نمی‌باشد.»

 

در یک‌ سال گذشته، کوچی‌های مسلح و شماری از پشتون‌ها که در سال‌های گذشته سر چراگاه‌ها و زمین با هزاره‌ها درگیری داشتند، با حمایت طالبان غرامت‌‎های سنگینی از هزاره‌ها گرفتند. طالبان در ماه‌های نخست حاکمیت بر افغانستان، صدها خانواده هزاره را وادار کردند از روستاهای حاصلخیز در دایکندی و هلمند به‌اجبار کوچ کنند و خانه‌هایشان را تصاحب کردند.

 

در یک‌ سال اخیر، سازمان‌های حقوق بشری با انتشار گزارش‌های متعددی، طالبان را به تبعیض و سرکوب هزاره‌ها متهم کردند و از سران این گروه خواستند به سرکوب هدفمند هزاره‌ها پایان دهند.

 

گرفته شده از سایت independent 

 

 

 


پنج شنبه 17 شهريور 1399برچسب:\" کوچی\" \"مالستان \",

|

سر انجام مولوی مهدی

مهدی در سال (۱۳۶۷) ه ش یا (1988) م در یک خانواده فقیر در منطقه هوش ولسوالی بلخاب ولایت سرپل متولد شد.

مهدی یکی از هزاره های شيعه مذهب است که زندگی نسبتا پر جرا را سپری کرده است.

او در زمان حکومت ریاست جمهوری به اتهام آدم ربای و زور گیری دستگیر و به مدت(14) سال محکوم به حبس شد مهدی مدت تقریبا هفت سال را در زندان سپری کرد و بعد از رهای برای بار دوم بخاطر بدست آوردن سهم و پول از معادن ذغال سنگ با نیروی تحت امر محمد محقیق و نیروهای امنیتی دولتی به درگيری پرداخت. 

این درگيری و منازعه سبب شد طالبان مهدی را بنفع خود جذب ‌و در بدل اکمال سلاح و مهمات بر علیه دولت استفاده کنند مهدی در سال (۱۳۹۹) رسما به طالبان بیعت کرد و تحت پرچم و امر طالبان جنگ را برعلیه دولت وقت در مناطق تحت تسلط اش را آغاز کرد. 

او در این مدت به زور گیری ، اخاذی از موترهای بار بری ، معادن ذغال سنگ و مهم تر از آن دست داشتن در شهادت نیروهای دولتی خصوصا هزارها که در مسیر بلخاب رفت آمد میکردند متهم است.

مهدی مدتها تحت فرمان طالبان جنگید و به صفت ولسوالی نام نهاد طالبان برای ولسوالی بلخاب گماشته شده بود.

زمانیکه در ۲۴اسد ۱۴۰۰ یا ۱۵ آگوست ۲۰۲۱ دولت جمهوری سقوط و طالبان قدرت را بدست گرفت مهدی بنام مولوی مهدی مجاهد ارتقا نام یافت و بحیث رئیس استخبارات ولایت بامیان گماشته شد ولی بعد از پنج ما از سمت اش برکنار گردید که در مورد برکناری او نقل قول های متعدد است.

- اقارب و نزدیکان مولوی مهدی علت برکناری او را سخنرانی اش را در جمع مردم بامیان راجع به بسته بودن مکاتب دخترانه میداند. 

- مخالفان اش این برکناری را پروسه از قبل چیده شده ای طالبان در مورد قوماندانان غیر پشتون میداند که گويا مولوی مهدی دیگر کار ایی نداشت و به صفت مهره سوخته کنار گذاشته شد.

به هرصورت مولوی مهدی مدت (۳) برج را منتظر تعین بستی مجدد ماند ولی برای بار دوم در کدام پوست و مقام گماشته نشد که اقارب و نزدیکان مولوی مهدی علت گماشته نشدن او را اختلاف میان گروه حقانی و گروه عبدالغنی برادر میداند. 

بالاخره مهدی بعد از اینکه مطمئن شد از صف طالبان کنار گذاشته شده است به بلخاب برگشت و در مقابل طالبان تحت نام داد خواهی از حقوق و سهم هزاره ها صف آرایی کرد. 

تااینکه به روز پنجشنبه مورخ ۲ اسد ۱۴۰۱ عملیات از طرف طالبان تحت رهبری قاری فصیح الدین لوی درستیز برای سرکوب او آغاز شد و بعد از (۳) روز مولوی مهدی و نیروهایش شکست خورد و به کوه پایه های بلخاب پنا بردند که درین عملیات بشتر از ۶۰ تن مردم بلخاب اعم از هزاره و سید اکثرا ملکی توسط طالبان به شهادت رسید. 

مقاومت مهدی در همینجا ختم و سرانجام بتاریخ ۲۴ اسد ۱۴۰۱ طالبان اعلام کرد که مولوی مهدی مجاهد را حین خروج از کشور به مقصد ایران در ولایت هرات کشته اند.

که بعدها محل کشته شدن او منطقه بنار ولسوالی کوهسان ولایت هرات اعلام شد.

اگر چند تا اکنون هیچ گونه مدرک و شواهد از جنازه او منشتر نشده ولی در مورد نحوه و چگونگی دستگیری مولوی مهدی نقل قول های زیاد است که از طرف نزدیکان ، اقارب و دوستان مهدی روایت شده است که پای کشور ایران ، کامران علیزایی ریس شورای ولایتی هرات و فاروقی عضو پارلمان دولت جمهوری را دخیل دانسته اند.


چهار شنبه 9 شهريور 1399برچسب:,

|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد



خالق غزنوی ✿◉●●•◦بیوگرافی ◦•●●◉✿
اسم : خالق
تخلص : غزنوی
تخلص قبلی : مهران
اهلیت : پشی دهکده سکوت
جنسیت : مرد
وظیفه : نظامی پوش
هدف زنده گی : نامعلوم
فریاد :
سکوت
ارزو :مرگ
کوله بار :غم
حس : غریبی و تنهائی
عیب : گوشه گیر
دوست همیشگی : تفنگچه دستی



بیوگرافی مختصر
متولد سال 1368 در قریه علیاد ولسوالی مالستان ولایت غزنی مباشم اولین الف با تعلیم وتربیه را در مساجد قریه و فراتر ان در مدارس دینی فراگرفتم و بلاخره پایم به سوی لیسه عالی مرادینه گشــوده شد و در سال 1387 دوره ای تعلیمـی را با موفقیت سپری و راهی دانشــــــگاه شدم در پایان همین سال به پوهنتــــــون دفاع ملی کشور شامل و بعد از چــــهار سال تحصــــیل از دیپار تمینت کامپیوتر فارغ و در صفوف رزمی پوشان کشــــور پیوستم در جریان سال های تعلیمی درست در سال 1384 همرای خانم سلطانی ازدواج و هم اکنون دارای چـــهار فرزند (دوپسر و دو ختر ) ثمره ازدواج مان میباشد و همین قسم در جریان اولین سالهای که قدم بسوی مکتب لیسه گذاشته بودم مزه تلخی مهاجرت را نیز چشیدم سرانجام مــوفق شــدم دوباره تعلیم و تحصیل ام را ادامه دهم

زنده گی نامه مکمل در پنجره زیر موجود








nazanin_delha@yahoo.com
نازترین عکسهای ایرانی

خالق

آذر 1402
مرداد 1402
آبان 1401
مرداد 1401
تير 1401
اسفند 1400
آذر 1400
مرداد 1400
تير 1400
ارديبهشت 1400
اسفند 1399
دی 1399
مهر 1399
خرداد 1399
آبان 1397
ارديبهشت 1397
آذر 1396
مرداد 1396
تير 1396
ارديبهشت 1396
اسفند 1395
دی 1395
مهر 1395
مرداد 1395
تير 1395
خرداد 1395
دی 1394
آذر 1394
مرداد 1394
تير 1394
اسفند 1393
تير 1392

دانشگاه کابل
نقاب غرور
نتایج کانکور سال ۱۴۰۱
معضل کوچی‌ها در مالستان
سر انجام مولوی مهدی
قتل شفیع دیوانه
جنگ ارزگان و مالستان
حاکمان افغانستان
جنگ بلخاب
شجره نامه پشی
سقوط مالستان
نتایج کانکور ۱۳۹۷-۱۳۹۸ مکاتب پشی
شهادت مبارگ
نتایج کانکور 1396-1397
پیام تبریک نیمه شعبان
مردم پشی در سوگ تو
جریان تقدیر از نخبه گان کانکور 1395-1396
مقاومت مردم پشی در مقابل لشکری عبدالرحمن :
تشیع جنازه شهدا میرزااولنگ
تصاویر نوسینده
نسل کشی در سایه اشرف غنی
اولین سالیاد فاجعه دوم اسد
اشتراگ کننده کانکور 1395-1396
معرفی محصلین برتر کانکور سال 1396 از میان مردم قهرمان پشی
خوشا انان که جانان می شناسند
احزاب و جنگ های داخلی در پشی
حزب وحدت اسلامی افغانستان
۹ حزب مشهور افغانستان؛ جریان‌هایی که بیش‌تر در زمان جهاد علیه شوروی شکل گرفته اند
نتایج امتحانات کانکور سال 1395-1396
برگهـــای از جلد دوم کتاب: (جنگـــهــای کابل سال ۱۳۷۱-۱۳۷۵ خورشیدی ) جنگ افشار
فاجعه افشار
بهار 1396 new year
یاد یار مهربان
چله چیست ؟؟؟
شهادت
افسانه
ماهی پیروزی خون بر شمشیر
ضرب المثل های هزاره گی
لحجه هزاره گی
قبائل هزاره ها
ابی میرزا
28 اسد روز ازادی واستقلا ملی چگونه رقم خورد ؟؟؟؟
گنبد بیگم
شهید قلب تاریخ
عید سعید فطر
معرفی چهره های سیاسی نظامی مردم پشی
بازی های بیاد ماندنی
گرگ های کشمیر
خاطرات از اسیران شیرداغ و ارزگان
برخورد امیرعبدالرحمن بامردم پشی


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختری از دیار پشی و آدرس pashizeba.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عشق بی سمر
پاور لینک
دلنوشته های من (خالق غزنوی)
غزنوی
رهگذر تنها
جاغوری یک
دایبرکه پشی مالستان
پایگاه اطلاع رسانی پشی
پشی قابجوی
شیرداغ
سرزمین شیرداغ
مسافر شب
تاریخ هزاره ها
وب سایت مردم مالستان
اموزش کمپیوتر مجازی
هزاره ها قتل عام و مهاجرت
افشار برگ از تاریخ ماست
قتل عام در افشار
ردپای عشق در جاده های پائیز
عاشقانه های من
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی


Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات یک رهگذر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
راز پنهان عشق
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شاپرک مجاهر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شادخت هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دختر هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
پسران ودختران هزارگی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
هزاره پیوند
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دانستنی ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کد اهنگ برای وبلاگ
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
وب سایت مردم مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خبرگذاری بخدی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کلبه دلتنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دل تنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
یک قطره باران تنها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
عاشقانه هی فرانسوی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
علیاد خاطرات پایدار
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
باران غم در ساحل نگاهم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
نقاب غبار الود خاطره ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
سکوت ساحل
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
حواله یوان به چین
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خرید از علی اکسپرس
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دزدگیر دوچرخه
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


















































































.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->